الینا هدیه روشن خدا

دایی و بابا

چند روزی بعد از رفتن مامانی اینا (نیمه های فرودین) یه روز بعدازظهر که داشتی شیر میخوردی تا بخوابی یهو گفتی دایی. من فکر کردم داری دالی بازی میکنی (آخه مدتهاست که به دالی میگی دایی!)  ولی دیدم رفتارت مال دالی بازی نیست. ازت پرسیدم دایی یا دالی؟  جواب دادی دایی و با یه مکث خیلی کوتاه گفتی علی! تقریبا مطمین شدم که دایی رو میگی. آخه معمولا موقع خواب سراغ همه اونایی که بلدی اسمشون رو بگی میگیری از علی و آرین گرفته تا ابا (بابا).  فکر کنم 23 فروردین بود که بالاخره گفتی بابا! نمیدونی بابا چه ذوقی میکنه وقتی صداش میکنی. چهارشنبه 27 فروردین رفتیم تهران. اول یه سر رفتیم خونه عمه چون مامان جون هم با ما بود و باید میرسوندیمش اونج...
10 ارديبهشت 1393

شکستن غول آلرژی

بعد از یک سال رژیم سخت و طاقت فرسا، نوزدهم بهمن ماه سال 1392 از یه جشن عروسی شروع  کردیم به شکستن رژیم مخصوص آلرژی. مدتها بود که شما مشکلی نداشتی و بعد از تولد یه سالگیت با اجازه دکتر لبنیات رو با خوردن ماست شروع کرده بودیم. کم کم کره و پنیر هم اضافه شد و حتی من فرنی هم خورده بودم. اما راستش جرات نمیکردم ادویه یا چیزای دیگه رو تست کنم  و هر روز میگفتم باشه بعد و انقدر هم تعداد موادی که نمیخوردیم زیاد بود که دونه دونه تست کردنش کار سختی بود و حوصله آدمو سر میبرد. این شد که وقتی به عروسی دعوت شدیم تصمیم گرفتم از شام اونجا بخورم و فکر کردم گاهی مهمونی یا رستوران دیگه زیاد ضرری نداره و بهتره که روحیه مون شاد باشه. آخه با این رژیم کاملا...
10 ارديبهشت 1393

سال 1393 مبارک!

سال تحویل ساعت 20 و 27 دقیقه شب بود و ما سال جدید رو در حالی آغاز کردیم که دخترکم 18 ماهگی رو پشت سر گذاشته بود و هر روز به عقل و فهمش اضافه میشد. سال تحویل رو مطابق معمول خونه خودمون بودیم . چند دقیقه ای قبل از سال تحویل آماده شدیم و  کنار سفره هفت سین عکس انداختیم. شما هم خیلی همکاری کردی و تقریبا تو همه عکسا میخندیدی چون چشمک زدن چراغ دوربین برات جالب بود اما آخراش دیگه راه افتادی دوربینو بگیری و نشد عکس تکی ازت بگیریم.     سال که تحویل شد حسابی دست زدیم و هورا کشیدیم و رقصیدیم و عیدی الینا جونمونو بهش دادیم. عیدی شما پول نقد بود ولی برای اینکه معنی عیدی رو بفهمی و یه چیزی خوشحالت کنه این کادوی کوچیک رو ه...
25 فروردين 1393

این روزها 5

دختر دلبندم این روزها به سرعت داری بزرگ میشی. توانایی هات هر روز بیشتر میشه و حس استقلال طلبیت روز بروز فزونی میگیره. حالا دیگه علاوه بر شال گردن، کلاهت هم خودت سرت میکنی و همین باعث میشه دیگه از کلاه بدت نیاد و اونو درنیاری. بعضی وقتا حتی توی خونه اگه دم دستت باشه سرت میکنی.  خخخخخخ   دو سه ماهی میشه که وقتی از بیرون میایم خودت شال و کلاه و کاپشنت رو درمیاری و میندازی توی تخت پارکت. ( آخه جاشون همونجاست چون من دوست ندارم لباسهایی که شسته نیست رو توی کمدت بذارم.) مدتیه که دوست داری تلفنی باهات حرف بزنن ولی خودت سکوت میکتی. تازگی ممکنه یکی دوباری "اَبو" (الو) بگی اما بیشتر گوشی رو نگه میداری و فقط گوش میکنی با این وجود سر...
23 اسفند 1392

واکسن 18 ماهگی

امروز صبح برای تزریق واکسن 18 ماهگی رفتیم. چند روز پیش که تماس گرفتم گفتند باید هشت و نیم صبح بیاین که واکسن تموم نشه. ولی شما خواب بودی. بالاخره یه ربع به نه توی خواب پوشکتو عوض کردم و لباس تنت کردم و نهایتا برای خوردن استامینوفن بیدار شدی. با هم رفتیم بهداشت. بابا هم از سر کارش اومده اونجا و منتظر ما بود. بعد از اندازه گیری قد و وزنت و پایش رشد رفتیم اتاق واکسن. خوشبختانه همون خانمی که خوب تزریق میکنه  که کمتر اذیت میشی اونجا بود. بعد از خوردن قطره فلج اطفال ، واکسن سه گانه رو توی ران پات زدن و بعدشم توی بغل من نشستی و توی بازوت MMR تزریق کردن.دخترم اصلا کولی نیست. برای هر تزریق یه کوچولو نق زدی ولی با تموم شدنش فوری آروم شدی. ...
19 اسفند 1392

اولین آرایشگاه

تا حالا دو بار بابا موهاتو کوتاه کرده بود ولی دلمون میخواست برای عید ببریمت آرایشگاه. از طرفی هم میترسیدیم. آخر سر تصمیم گرفتیم ببریمت آرایشگاه مردونه آخه آرایشگاههای زنونه بوی رنگ و مواد داره که برای نینی ها خوب نیست. بعدشم آرایشگرهای مرد فرزتر هستند. تازه من و بابا میتونیم هر دومون حضور داشته باشیم و سرتو گرم کنیم. روز ۲۹ اسفند که بابا داشت میرفت آرایشگاه من و شما هم رفتیم. اونجا اول برای بابا پیش بند بستن بعد بابا شما رو بغل کرد و برای شما هم پیش بند بستن. کامی (آرایشگر بابا) همونجوری که بابا ایستاده بود و شما توی بغلش بودی موهاتو کوتاه کرد.خیلی فرز بود. آخراش که میخواست جلوی موتو کوتاه کنه تازه فهمیدی به خبرایی هست و خواستی گریه کنی که...
8 اسفند 1392

دایی علی

 پنجشنبه ای که گذشت رفتیم تهران. هوا خیلی خوب بود. بین راه ایستادیم تا شما یه کم راه بری و خستگی در کنی. از اینکه کنار جاده راه میرفتی کلی ذوق کرده بودی. ناهارمون رو هم پلور خوردیم. انگاری غذا تو هوای آزاد خیلی بهت چسبید. خونه مامانی که رسیدیم اول از مامانی خواستی بغلت کنه و ویترین کتابخونه منو بررسی کنی. بعد هم رفتی بالای تخت که چراغو روشن کنی. یعنی بعد از این همه وقت که  اونجا نرفته بودیم یادت بود که به کجاها باید سر بزنی! یه سری هم به سماور و وسایل قدیمی گوشه پذیرایی زدی. ما که رسیدیم دایی خونه نبود. وقتی اومد فوری رفتی دم اتاقش و ازش خواستی درو باز کنه. ( آخه من درو بسته بودم که شما وسایلشو بهم نریزی). خب اینجا هم نشون دا...
14 بهمن 1392

این روزها 4

این روزها پیشرفت های زیادی کردی. خیلی زود به راه رفتن مسلط شدی و دیگه حتی برای بالا و پایین رفتن از پله هم چهار دست و پا نمیری. میدونی که باید از کنار دیوار بری و از دیوار برای بالا و پایین رفتن از پله ها استفاده کنی. خیلی زود یاد گرفتی که موانع رو دور بزنی و اگه یه وقت هم یه چیزی بره زیر پات میتونی تعادلت رو حفظ کنی. میتونی روی زانوهات بشینی و حتی چهار پنج روزه پله آشپزخونه رو که کوتاهه بدون تکیه گاه میری بالا. عاشق آب لیمو شیرینی و به لیمو میگی  مَ . البته تا همین دو سه هفته پیش به همه میوه ها از جمله لیمو میگفتی سیب. اما حالا به لیمو و پرتقال میگی مَ . خیلی وقته که سرتو میذاری رو بالش که مثلا خوابیدی و من میگم هیس ...
9 بهمن 1392

الینا تنها به مهمونی میره

بـــــــــله. دلم براتون بگه که دهم و دوازدهم دی بازم تعطیلی داشتیم و عمه عاطفه اینا اومدن آمل. دوشنبه شب (نهم دی) رفتیم خونه بابا جون و اونجا با بچه ها بازی کردی. فرداش هم مامان جون صبح زنگ و زد و گفت برای ناهار بریم اونجا که شما با بچه ها بازی کنی. بهت خوش گذشت هر چند با رادین آبتون توی یه جوب نمیره. رادین دلش نمیخواد اسباب بازیاش رو با کسی شریک بشه و بیشتر دوست داره تنها بازی کنه. برعکس دختر اجتماعی من دوست داره با بچه ها بازی کنه و همش میره طرفشون. گاهی رادین اعتراض میکنه و موی شما رو میکشه. شما هم گاهی اونو میزنی. البته شما دیگه بزرگ شدی و الکی نمیزنی، وقتی ازش میخوای بیاد بازی و نمیاد یه کم عصبانی میشی.  خخخخخخ عمه این...
1 بهمن 1392