الینا هدیه روشن خدا

دایی علی

1392/11/14 22:58
نویسنده : مامان
202 بازدید
اشتراک گذاری

 پنجشنبه ای که گذشت رفتیم تهران. هوا خیلی خوب بود. بین راه ایستادیم تا شما یه کم راه بری و خستگی در کنی. از اینکه کنار جاده راه میرفتی کلی ذوق کرده بودی. ناهارمون رو هم پلور خوردیم. انگاری غذا تو هوای آزاد خیلی بهت چسبید.

خونه مامانی که رسیدیم اول از مامانی خواستی بغلت کنه و ویترین کتابخونه منو بررسی کنی. بعد هم رفتی بالای تخت که چراغو روشن کنی. یعنی بعد از این همه وقت که  اونجا نرفته بودیم یادت بود که به کجاها باید سر بزنی!

یه سری هم به سماور و وسایل قدیمی گوشه پذیرایی زدی.

ما که رسیدیم دایی خونه نبود. وقتی اومد فوری رفتی دم اتاقش و ازش خواستی درو باز کنه. ( آخه من درو بسته بودم که شما وسایلشو بهم نریزی). خب اینجا هم نشون دادی که میدونی اونجا اتاق داییه.  توی اتاقشم مستقیم  رفتی سر وقت ویترینش و ازش خواستی بغلت کنه و ماشین قدیمیشو بهت بده. دایی مهربونت هم که نه نمیگه. آخر سر هم انقدر با ماشینه بازی کردی که محور چرخهاش کج شد!

امـــــا:

قسمت جالب ماجرا این بود که بعد از چند دقیقه که من با دایی حرف زدم یهو صداش کردی علی! علی کفتن رو پدر جون به جای یاعلی یادت داده بود و شما خودت متوجه شدی که من دایی رو علی صدا کردم و فهمیدی اسم دایی خوبت هم علی هست و صداش کردی. دیگه از اون به بعد دایی رو جوری علی صدا میکنی که به قول بابا انگار دوستته و هم سنت! 

فردای اون روز رفتیم خونه خاله فریماه. اونجا آرین رو هم علی صدا میکردی و گاهی هم بهش میگفتی اَیَ. خونه خاله هم حسابی بهت خوش گذشت و کلی با آرین باری کردی. 

روز یکشنبه میخواستیم برگردیم خونه که شب قبلش برف گرفت و اون روز از صبح جاده هراز بسته بود. میگفتن آمل هم حسابی برف اومده و همچنان داره میاد. نزدیک ظهر بود که بابا تصمیم گرفت یه روز دیگه هم بمونیم تا هوا بهتر بشه. دوشنبه اومدیم خونه. وقتی رسیدیم شما مثل وقتی که رسیدی تهران شروع کردی به جاهای مورد علاقت سر زدی و شیطنت کردی.

راستی امشب پله آشپزخونه رو بدون کمک گرفتن از مبل و دیوار اومدی پایین. مثل اینکه پله های دوتایی و به نسبت بلندتر خونه مامانی کارآموزی خوبی برات بوده.

آمل برف خوبی اومده بود. همسایه هامون توی کوچه یه آدم برفی درست کرده بودن، میخواستم بعدازظهر ببرمت باهاش عکس بگیری ولی خیلی سردم بود. هر چی لباس میپوشیدم گرم نمیشدم. و میترسیدم که شما هم سردت باشه. بابا هم که غروب رفت پشت بوم گفت برفهاش آب شده.حیف شد یه همچین برفی اومد و نتونستیم از شما میون برفا عکس بگیریم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)