الینا هدیه روشن خدا

الینا تنها به مهمونی میره

1392/11/1 15:23
نویسنده : مامان
226 بازدید
اشتراک گذاری

بـــــــــله. دلم براتون بگه که دهم و دوازدهم دی بازم تعطیلی داشتیم و عمه عاطفه اینا اومدن آمل. دوشنبه شب (نهم دی) رفتیم خونه بابا جون و اونجا با بچه ها بازی کردی. فرداش هم مامان جون صبح زنگ و زد و گفت برای ناهار بریم اونجا که شما با بچه ها بازی کنی. بهت خوش گذشت هر چند با رادین آبتون توی یه جوب نمیره. رادین دلش نمیخواد اسباب بازیاش رو با کسی شریک بشه و بیشتر دوست داره تنها بازی کنه. برعکس دختر اجتماعی من دوست داره با بچه ها بازی کنه و همش میره طرفشون. گاهی رادین اعتراض میکنه و موی شما رو میکشه. شما هم گاهی اونو میزنی. البته شما دیگه بزرگ شدی و الکی نمیزنی، وقتی ازش میخوای بیاد بازی و نمیاد یه کم عصبانی میشی.  خخخخخخ

عمه این شب خونه برادرشوهرش دعوت بودن. غروب که شد بجه ها لباس پوشیدن و نشستن تا عمه هم آماده بشه. شما هم لباساتو آوردی که من تنت کنم ولی بهت گفتم فعلا باشه بعدا بابا میبرتت دد. شما هم تمام مدت با قیافه متفکر و کمی غصه دار نگاهشون میکردی. وقتی داشتن میرفتن راه افتادی دنبالشون. منم لباس تنت کردم که بابا ببرتت دد. عمه اصرار کرد که شما رو ببره. اما من قبول نکردم. اول که معتقدم این کارا زشته. بعدشم میترسیدم شما رو با اونا تنها بذارم. آخه عمه آدم خونسردیه و میترسیدم یه وقت حواسش بهت نباشه ضمن اینکه قبلا دیده بودم وقتی رادین یه بلایی سرت میاره به روی خودش نمیاره.

اما وقتی بابا شما رو برد بیرون و دیدی که اونا سوار ماشین شدن خیلی ناراحت شدی. این شد که بابا آیفون رو زد و گفت الینا ناراحته. منم قبول کردم که همراه عمه اینا بری. قرار شد یه ساعت بعدش ما بیایم دنبالت.

اما بعدا عمه گفت هر وقت شما خواستی به ما زنگ میزنه. حدود یک ساعت و نیم بعد زنگ زد که الینا خوابش گرفته و مامانشو میخواد. ما هم با عجله اومدیم دنبالت.

میگفتن اونجا بغل همه رفتی و با همه بازی کردی. به همه خانوما هم میگفتی مامان. ولی وقتی خوابت گرفته اومدی پشت در و میگفتی مامان مامان و دیگه جز بغل عمه بغل کسی نمیرفتی.  مامان قربونت بره.

 

خلاصه این اولین باری بود که شما بدون ما رفتی مهمونی. خدا میدونه که دل تو دلم نبود و همش تو فکرت بودم. یه ساعت و نیم برای من به اندازه یه روز و نیم طول کشید.

شب بعدش عمه اینا اومدن خونه ما و شما با آروین بازی کردی. و بازم با رادین مشکل داشتی. رادین ماشین شما رو سوار میشد و ماشین بازی خودش رو هم به شما نمیداد. منم بیشتر آشپزخونه بودم و بابا هم که اینجور مواقع زیاد دخالت نمیکنه ، شما هم ناراحت شده بودی و بغلش نمیرفتی.  و تا من بهت میگفتم بیا با خوشحالی دستات رو باز میکردی و چشماتو میبستی (هر وقت میخوای خودتو لوس کنی چشماتو میبندی) میومدی بغلم. حتی فردا صبحش وقتی بیدار شدی و رفتی اتاق ما دیدی بابا خونه است بی محلی کردی و مثل همیشه نرفتی بالای تخت و بیدارش کنی.

دخترک خوش مشرب من درست مثل خودم زود رنجه. شاید کسی جز من متوجه این حساسیتت نشه و شاید یه بی محلی ساده رو به حساب این بذارن که سرت گرم کار خودته. چون مثل مامانت کینه ای نیستی و زود میبخشی. از خدا میخوام در آینده همدمی پیدا کنی که درکت کنه و باعث رنجشت نشه.  با تمام وجودم دوستت دارم ای همه هستی من.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)