الینا هدیه روشن خدا

تولد یک سالگی

یک سال گذشت. یک سال گذشت و دختر کوچولوی ما یک ساله شد. دلم میخواست همون روز تولد بیام و بنویسم که یک سال پیش در چنین روزی ساعت 8:49 دقیقه صبح  خدای مهربون یه فرشته کوچولو رو ای سمانت داد به ما. در این یک سال شاید ما امانتدار خوبی نبودیم ولی تمام سعیمون رو کردیم که خوب باشیم. شاید خسته شدیم ولی سعی کردیم فرشته کوچولو متوجه نشه. شاید فراز و نشیبهای زندگی گاهی اوقاتمونو تلخ کرد ولی من تمام تلاشم این بود که دختر ناز من این امانت الهی در آرامش زندگی کنه. خدایا میدونم پدر و مادر بی نقصی نبودیم ولی بر ما ببخش و لطف حضور این فرشته کوچولو رو در زندگیمون از ما نگیر. خدایا خودت کمکمون کن که از این پس بتونیم بهتر از قبل امانتداری کنیم. ...
21 شهريور 1392

آتلیه

الینا جون دختر خوشگل مامان و بابا وقتی ده ماهش بود برای بار دوم رفت آرایشگاه مردونه و موهاشو کوتاه کرد. البته به نظرم یه خرده زیادی کوتاه شد. همون روز رفتیم آتلیه و برای هفته بعدش وقت گرفتیم. سوم مرداد رفتیم آتلیه. زیاد همکاری نکردی و وقتی من از کادر خارج میشدم  گریه میکردی. از یکی از دکورها هم ترسیدی و نذاشتی عکس بگیریم. منشی آتلیه اشتباه کرده بود و وقتا تداخل کرده بود. ما با یه خانمی که عکس بارداری میگرفت همزمان اوجا بودیم برای همین بابا نتونست موقع عکاسی همراهمون باشه. به هر حال آخر مرداد عکسات آماده شد و تحویل گرفتیم. که اونا رو در ادامه مطلب میذارم.       ...
8 شهريور 1392

این روزها 2

دختر قشنگم قرار شد که وصف این روزهاتو در یه پست جداگانه بنویسم. الان میخوام به قولم عمل کنم. این روزها دوست داری به من و بابا غذا بدی. به عروسک ها هم غذا میدی و حتی گاهی به اشیا مثلا صندلی با گوشی تلفن!! حتی الکی هم بازی میکنی و از روی زمین مثلا غذا برمیداری و دستتو دراز میکنی که ما بخوریم. قربون دخترم برم که هنوز یه سالش نشده خاله بازی رو شروع کرده.  چیزایی که بلدی بگی: بابا که بعضی وقتا مگی آبا، آب به، به به ، بای بای، آگی (دالی)، گی (این)، آپَ (هاپو)، بوپ (قبلا به توپ میگفتی حالا به تاب هم میگی و بعضی وقتا از خواب که بیدار میشی تا سر راه تاب بازی نکنی از اتاقت بیرون نمیای) ، اینگی (این چیه یا کیه و شاید چیزای دیگه ای هم باش...
8 شهريور 1392

تولد نی نی های ناز شهریور 91

عزیز دلم مدتیه که چیزی ننوشتم. در این مدت خیلی بزرگ شده ای و رفتارهایت عوض شده است ، اما پیشرفتهایت را در یک پست دیگر مینویسم. اینجا میخوام از یه تولد دسته جمعی بگم. تولدی که از خیلی وقت قبل با دوستامون تصمیمش رو گرقتیم. البته بابا میگفت که کار داره و نمیتونه بیاد ولی روزش که رسید هر جور بود برنامههاشو جور کرد که خاطره این روز برامون زیباتر بشه و پدر الینا هم مثل بقیه بابا ها کنار فرشته کوچولوش باشه.   جمعه اول شهریور برای جشنمون انتخاب شده بود و مکانش هم هپی هاوس اقدسیه بود ساعت 5 تا 8 عصر. ما هم پنجشنبه عصر رفتیم تهران. ترافیک بود و آخر شب رسیدیم. بعدازظهر جمعه رفتیم  خونه مریم جون مامان یاسمینا گلی و لباستو گرفتیم. ...
8 شهريور 1392

یک خاطره

الینای من، دختر دلبندم ! پارسال دقیقا سالروز تولد امام حسن (ع) بود که سرویس خواب شما رو آوردن. روز سختی بود. نصابها وارد نبودن و یه صبح تا غروب  مهمونمون بودن. بعدشم ماه رمضون ساعت 2 بعداز ظهر از من شماره تلفن رستوران خواستن و مجبور شدم بهشون ناهار بدم.  ولی وقتی رفتن انقدر ذئق و شوق داشتم که با همه خستگی و اون شکم گنده  شروع کردم به تمیزکاری و چیدن اتاقت.   اینم چند تا عکس از همون روزا     انقدر دیدن اتاق شما برام شیرین بود که الان چند روزه منتظرم تولد امام حسن بیاد و بیام اینجا بنویسم که یک سال گذشت. یک سال از اتاق داشتن دخترم گذشت. و به زودی تولد خودشو جشن میگیرم. این روزا...
2 مرداد 1392

الو الو

روزی که رفتیم سفره خونه خاله ی بابا شما حسابی نانای کردی و دیگه دو دستی نانای میکردی. کم کم پاهاتم تکون میدادی و خلاصه رقاصی شده بودی برای خودت. اما یهویی رقصو گذاشتی کنار. به جاش کار جدیدی یاد گرفتی و کنترل تلویزیون،‌گوشی،‌یا حتی دست خالیتو میگیری دم گوشت و یه چیزی شبیه الو میگی. گاهی تا با یکی تلفنی صحبت نکنی کوتاه نمیای و دست از الو گفتن برنمیداری. گاهی انقدر پشت هم حرف میزنی که کسی که اونور خطه ذوق زده میشه.   البته کارکرد اصلی کنترل ها رو بلدی و اونا رو جلوی تی وی میگیری. حتی کنترل کولر رو بعد از دو روز تشخیص دادی و اونو جلوی کولر میگیری. توی دالی بازی هم پیشرفت کردی. هر چیزی که دم دستت باشه مثل بالش، لباس ...
28 تير 1392

نی نی پارتی شادیسا گلی

ظهر پنجشنبه 6 تیر مهمون شادیسا گلی و مامانش سمیه جون بودیم. غیر از شما و شادیسا 7 تا نی نی دیگه هم بودن. راستین جون پسر باران جون، کیان جون پسر الناز جون، امیرحسین جون پسر حدیث جون، باران جون دختر بهار جون، پارمین جون دختر افسانه جون، دینا جون دختر هدی جون، آیهان جون پسر ندا جون   خیلی بهمون خوش گذشت. من که تازه دوستامو دیده بودم نمیدونستم از کجا بگم و از کجا نگم. حسابی حرف زدم و سرشونو درد آوردم. چند تا عکس دیگه هم در ادامه مطلب میذارم. ولی راستش بهترین عکسا رو همیشه افسانه جون میگیره که باید سر فرصت ازش بگیرم. اینم چند تا از عکسای شما و دوستات خونه شادیسا گلی   الینا، باران، آیهان   میزبان شاد...
28 تير 1392

شیطونک

دختر ناز من از روزی که میتونه چهار دست و پا بره شیطنتشو بیشتر نشون داده. تقریبا دو روز قبل از اینکه بریم تهران دستت رو به مبل میگرفتی و می ایستادی. روزا میومدی توی آشپزخونه و کشو ها رو میکشیدی و هر چی توش بود میریختی بیرون. منم کشو ها رو جابجا کردم و دستمال ها رو گذاشتم پایین که برای شما خطری نداشته باشه.     تهران هم که بودیم که دیگه بیچاره شدیم، هر دومون. من از بس همش باید مواظب شما بودم که از پله ها نیفتی یا دست به وسایل خطرناک نزنی و یه لحظه هم نمیتونستم تنهات بذارم، شما هم  از بس هر جا خواستی بری جلوتو گرفتیم. ولی در کل خیلی بهمون خوش گذشت. دایی هر روز صبح قبل از رفتن شما رو میبرد تو کوچه، یه دورم عصر که...
24 تير 1392

جشن دندونی

پنجشنبه 23 خرداد بابا ما رو برد تهران. اولش رفتیم خونه خالش سفره ابوالفضل بعد هم رفتیم خونه مامانی. خیلی دیر شده بود و شما خوابت میومد. مامانی سورپرایزمون کرده بود و برات آش دندونی پخته بود. ولی از اونجایی که شما خیلی خسته بودی تا مامانی میزو بچینه لباساتو عوض کردی که آماده خواب بشی.         خاله فرح هم اومده بود. ما هم سریع یه عکس ازت گرفتیم و همه کادوهاشونو بهت دادن که بری بخوابی. ولی یهویی خواب از سرت پرید و تا ١٢ شب بیدار بودی. آشش خیلی خوشمزه بود. دست مامانی درد نکنه. در حالی که طبق رسم و رسومات مامانی نباید این کارو میکرد، برای اینکه دندون شما بی خاطره نمونه این زحمتو کشید. ما هم خوردیم ...
22 تير 1392