الینا هدیه روشن خدا

دایی و بابا

1393/2/10 16:09
نویسنده : مامان
381 بازدید
اشتراک گذاری

چند روزی بعد از رفتن مامانی اینا (نیمه های فرودین) یه روز بعدازظهر که داشتی شیر میخوردی تا بخوابی یهو گفتی دایی.

من فکر کردم داری دالی بازی میکنی (آخه مدتهاست که به دالی میگی دایی!)  ولی دیدم رفتارت مال دالی بازی نیست. ازت پرسیدم دایی یا دالی؟  جواب دادی دایی و با یه مکث خیلی کوتاه گفتی علی! تقریبا مطمین شدم که دایی رو میگی. آخه معمولا موقع خواب سراغ همه اونایی که بلدی اسمشون رو بگی میگیری از علی و آرین گرفته تا ابا (بابا).

 فکر کنم 23 فروردین بود که بالاخره گفتی بابا! نمیدونی بابا چه ذوقی میکنه وقتی صداش میکنی.

چهارشنبه 27 فروردین رفتیم تهران. اول یه سر رفتیم خونه عمه چون مامان جون هم با ما بود و باید میرسوندیمش اونجا. وقتی رسیدیم خونه مامانی خیلی دیر وقت بود. فردا صبحش تا از خواب بیدار شدی گفتی دایی!

روز جمعه بعدازظهر من و شما و مامانی رفتیم تولد آرین. دوستاشو دعوت کرده بود. خاله فرح هم اومد. وقتی دوستاش رفتن بابا و دایی و بابایی هم اومدن و بابا زود پا شد که بره آمل.

از همون شب موقع برگشت به خونه تا پنجشنبه بعدش که بابا بیاد روزی هزار بار سراغ بابا رو میگرفتی.

دایی گفتنت هم که دیگه دل همه رو برده بود. صبح ها که بیدار میشدی تا شیر بخوری اول سراغ دایی و بابا رو میگرفتی و اگه دایی هنوز خونه بود دیگه بیخیال خواب میشدی و میرفتی پیشش. تا شب که دایی بیاد خونه هزار بار میپرسیدی دایی و وقتی می اومد به همه خبر میدادی که دایی اومده.

یه روز هم که من رفته بودم برات لباس بخرم راحت پیش دایی موندی و اصلا بهانه نگرفتی.

بعضی روزا با هم میرفتیم تاتی! وای که چقدر عاشق راه رفتنی. یه روز با هم رفتیم سوپر مارکت. و من چقدر لذت میبرم از اینکه با وجود شما میتونم از خونه برم بیرون و منتظر کسی نباشم که منو با ماشین ببره یا خودم ماشین ببرم و دنبال جای پارک باشم. البته هنوز هم نمیتونم جاهای دور برم ولی همینقدر هم برام خوبه. از خونه نشستن خسته شده بودم.

هر روز برامون معرکه میگرفتی و با دایره زنگی برات میزدیم و میرقصیدی. همه رو میاوردی وسط و تعیین میکردی که کی برقصه کی دست بزنه کی دایره. ما هم کلی از ذوق کردن و خندیدنت خوشحال میشدیم.

یه روز هم رفتیم خونه خاله فریماه آخه مامانی تمیز کار داشت و ما رفتیم که بوی شوینده ها اذیتمون نکنه. و یه روز هم مهمون داشتیم. چه مهمونی؟

مولودی بود. من و مامانی نذر کرده بودیم که آلرژی شما خوب بشه  تولد حضرت فاطمه رو جشن بگیریم. البته همون روز که نشد سه روز بعدش  مولودی گرفتیم (چهارشنبه جشن گرفتیم درحالی که تولدشون یکشنبه بود). و بالاخره پنجشنبه بود که بابا اومد دنبالمون و جمعه بعدازظهر هم برگشتیم خونه.

چند روز اول بهانه دایی رو میگرفتی. حتی یه روز از خواب بیدار شدی و کل خونه رو دنبال دایی گشتی و باور نمیکردی وقتی بهت میگفتم دایی خونه خودشونه. تا اینکه شروع کردی بهانه علی گرفتن (بابا جون). و انقدر بهانه گیری کردی که با اینکه مامان جون اون روز خونه نبود از ظهر بردمت اونجا.  هنوزم در روز گاهی یادت میفته.

کاش خدا به اون دل کوچولوی تو رحم کنه و ما رو از این غربت نجات بده. آمیــــــــــــن

راستی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)