الینا هدیه روشن خدا

نینی پارتی

دختر گلم امروز با هم دیگه رفتیم رستوران اردک آبی توی پاساژ تندیس. دوستای خوب نینی سایتیمون هم بودن. همه نبودن، ولی دیدن همین چند نفر هم خیلی خوب بود.   به من که خوش گذشت. اما شما به جای اینکه دوستات رو ببینی همش به میز پشتی که خانمای مسن بودن نگاه میکردی. یا به خیابون. البته نگاه کردن خیابون حال میداد از بالا از یه پنجره بزرگ تمام شیشه یه عالمه ماشین و آدم حال میده دیگه الینای خوشگل من ایشالا ما هم میایم تهران و همیشه میتونی زود زود دوستاتو ببینی. دوستایی که از وقتی پا گذاشتی تو دل مامان دوستت بودن. راستی عسلم چند روزه که وقتی بهت میگیم عسل عکسالعمل نشون میدی. انقدر بهت گفتم عسل که فکر میکنی اسمت عسله. دفعه قبل هم که تهرا...
9 بهمن 1391

عزیز دلم

عزیز دلم راستش الان اصلا حوصله نوشتن ندارم ولی چون داریم میریم تهران و تا برگردیم طول میکشه خواستم از کارهای جدیدت بنویسم. پس خلاصه میگم.   تازگی سعی میکنی انگشت پاتو به دهنت برسونی. یا وقتی هلت میدم به پهلو سعی میکنی دمر بشی و موفق هم میشی. فقط دستت میمونه زیرت که کمکت میکنم درش بیاری. شبها باید چراغها خاموش بشه تا بخوابی. امروز از بعدازظهر خوابت میومد ولی نمیتونستی بخوابی. ساعت ۸ همه چراغها رو خاموش کردیم و بابا هم اومد تو اتاق که مثلا بخوابه. شما هم خیلی زود خوابیدی! خیلی بیشتر از قبل به خوراکیها علاقه نشون میدی. دیروز داشتم سیب میخوردم خودتو میکشوندی طرف دستم که بخوریش. منم از سمت پوستش دادم بهت که زبون بزنی. شب بابا داشت سی...
4 بهمن 1391

الینا خودش بازی میکنه

چند روزی میشه که خودت با اسباب بازیهات بازی میکنی حتی اگه من نباشم. البته دوست داری که منو ببینی و از بازی با من بیشتر لذت میبری. ولی حالا که کنترل روی دستات بیشتر شده خودت با اسباب بازیهات بازی میکنی و همشونو میخوری.   مامان هم همشونو شسته که الینا خانم بتونه راحت بخورتشون. جدیدا جیغ زدنو یاد گرفتی که نشونه پیشرفتت در حرف زدنه. حالا شب که میشه دوست داری قبل از خواب من و بابا دو طرفت بخوابیم و باهامون بازی کنی و جیغ بزنی. آخرش وقتی میبینی بابا خوابید میذاری که من بغلت کنم و برات شعر بخونم تا خوابالود بشی ، اونوقته که میذارمت توی تختت و خودت مثل یه فرشته میخوابی. مامان قربونت بره. ...
23 دی 1391

اولین رستوران با الینا

پنجشنبه شب برای اولین بار با الینا جونمون رفتیم رستوران. خیلی وقت بود که از خونه نشینی خسته شده بودم و دلم میخواست برای تفریح برم بیرون. ولی دختر گلم خیلی کوچولو بودی و نمیخواستم اذیت بشی. چند بار هم که خواستیم بریم یا زود میخوابیدی یا مهمونی بودیم.   بالاخره پریشب طلسمش شکست و رفتیم به رستوران پوآ که فست فود داره. اول شما رو گذاشتم توی کریر.   وقتی پیش غذامونو خوردیم بغلت کردم که وقتی غذای اصلی رو میارن صبرت تموم نشده باشه. که البته موقع غذا هم بابا بغلت کرد. خیلی خانم بودی. مثل همیشه همه جا و همه کس رو با کنجکاوی نگاه میکردی دختر دوست داشتنی من. به ما که خوش گذشت. یه شام سه نفره با دختر گلمون. فکر کنم شما هم خوشت اومده ...
23 دی 1391

واکسن چهار ماهگی

دیروز شما واکسن چهارماهگیتو زدی. انقدر خانم بودی که نگو مثل بچگیهای مامان که وقتی آمپول میزد گریه نمیکرد. فقط یه لحظه یه ناله کردی و تموم شد.   قبل از رفتن بهت استانینوفن دادم. چهار ساعت بعدش که دیدم تب نداری خواستم صبر کنم تا شش ساعت. ولی یهویی شما گریه هات شروع شد. گریه میکردی و جیغ میزدی. جای واکسنت درد نداشت تب هم نداشتی. برا همین فکر کردم استخون درد داری و استامینوفن بهت دادم. ده دقیقه بعد آروم شدی و خوابیدی. شب هم عمه عاطفه و بچه هاش با مادر جون و پدر جون اومدن اینجا. تازگیا یعنی از یه شب قبل اینکه بریم تهران که رفته بودیم مهمونی متوجه شدم از شلوغی و سر و صدا خوشت نمیاد. اینجور موقع ها کلافه میشی و نق میزنی و هر چی هم خو...
18 دی 1391

الینا و مامان خونه مامانی

عصر دوشنبه چهارم دی ماه من و شما با مادر جون و پدر جون رفتیم تهران. اونا رفتن خونه عمه عاطفه و ما رفتیم خونه مامانی. چند روز بود که شیرم کم شده بود. شب که رسیدیم دیگه شما سیر نمیشدی و گریه میکردی، دایی هم خونه نبود. با یه ذره قنداب آرومت کردم. مامانی زنگ زد به خاله فرح، اونم با عمو رفت برات شیر خشک گرفت. از اون شب روزی یه بار یه ذره شیر خشک بهت دادم. حجمش از یک وعده هم کمتربود، وقتی از شیر من سیر نمیشدی بقیشو شیر خشک میدادم. البته مامانی خیلی بهم رسید طوری که روز جمعه 15 دی که اومدیم آمل اصلا شیر خشک نخوردی. همه از دیدنت خوشحال شدن. خاله فریماه فردا صبحش اومد و برات یه لباس خوشگل آورد. یه روز هم با دایی و مامانی رفتیم برات شلوار جی...
17 دی 1391

غلت زدن الینا

دیشب مهمونی بودیم و شما خیلی دیر خوابیدی. من هم سر درد شدیدی داشتم. شما رو آوردم روی تخت کنار خودم که با هم بخوابیم. چند لحظه رفتم آشپزخونه، وقتی برگشتم دیدم شما به پهلو خوابیدی. از بابا پرسیدم گفت خودت چرخیدی. این اتفاق قبلا هم افتاده بود. نکته اش بعد از اینه. کنارت که خوابیدم کم کم چرخیدی و تقریبا دمر خوابیدی. حالت خوابیدنت خیلی شبیه خوابیدن بابا بود. برایم جالب بود که خیلی نرم و بدون تلاش دمر شدی.   من هم با همه خستگی و سر درد پا شدم دوربینو آوردم و از شما عکس گرفتم. ...
4 دی 1391

اولین شب یلدا با الینا

شب یلدا تولد بابایی هم هست. هر سال من از اینکه تهران نیستم و نمیتونم یلدا رو در کنار خانوادم جشن بگیرم خیلی ناراحتم. ولی امسال تحملش راحت تر بود. چون شما رو دارم گل خوشبوی من.   بابایی خیلی ناراحت بود که امشب همه جمعند و ما نیستیم. دلشون برای ما تنگ شده، صبحش زنگ زدن و خواستن که ما هم مهمون اونا باشیم و هر جور که دوست داریم خوش بگذرونیم. مامانی میگفت بابایی حتی گریه هم کرده. ما هم از قبل قرار بود بریم خونه پدر جون. شب بدی نبود ولی خاص هم نبود. ایشالا که سال دیگه ما هم شب یلدا رو در کنار بقیه جشن بگیریم. ...
2 دی 1391

حس قشنگ با تو بودن

خیلی ناراحت بودم. تنهایی اذیتم میکنه. مریضی این چند روز بابا هم مزید بر علت شده بود. حوصله نداشتم با دختر نازم بازی کنم. برای اینکه از این حال و هوا در بیایم یهویی شما رو بردم حموم. تا حالا وقتی بابا خونه نبود این کارو نکرده بودم. خودم تنها حمومت میکنم ولی قبلش وقتی من خودمو میشورم و بعدش وقتی وسایل حموم شما و خودم رو آب میکشم بابا مواظب شماست. امروز شما رو گذاشتم توی وان خودت توی حموم، اول خودمو شستم بعد شما رو. لباس پوشوندم و گذاشتمت توی کریر بیرون جلوی در حموم تا خودم بیام.     چند روز بود که وقتی ورزش میکردیم و ما نوبتی پاهاتو جمع میکردیم توی شکمت نوبت پای راستت که میشد خودت جمعش میکردی. بیشتر بابا ورزشت میده. امشب که د...
27 آذر 1391