روزهای تنهایی
چهارشنبه شب هر یک ساعت و نیم الی دو ساعت بیدار میشدی و شیر میخواستی. نتونستم بخوابم. صبح هم زود بیدار شدی. ولی انقدر برام حرف زدی و خندیدی که یادم رفت شب نخوابیدم. یه حرف جدید هم گفتی : کا طی روزهم هی شیر میخواستی. تا ساعت 12 که یهو گریه کردی. گریه که نه جیغ میکشیدی. نمیفهمیدم چه مشکلی داری. فقط با شیر خوردن آروم میشدی. تا شب همینجوری بودی. غروب کلی گریه کردم. حوصله ام سر رفته بود و خسته هم بودم. عزیزم از تو خسته نبودم، خستگی روحی داشتم به خاطر تنهاییم. و اینکه فکر میکردم اگه از مامانی و خاله ها دور نبودم اینجور موقع ها میرفتم پیششون و بهم کمک میکردند ولی اینجا هیچ کس نیست که به دادم برسه. این فکرا رو کردم، اوضاع بدتر شد. بابا که چند ...
نویسنده :
مامان
21:02