الینا هدیه روشن خدا

سال 1393 مبارک!

1393/1/25 18:44
نویسنده : مامان
201 بازدید
اشتراک گذاری

سال تحویل ساعت 20 و 27 دقیقه شب بود و ما سال جدید رو در حالی آغاز کردیم که دخترکم 18 ماهگی رو پشت سر گذاشته بود و هر روز به عقل و فهمش اضافه میشد. سال تحویل رو مطابق معمول خونه خودمون بودیم .

چند دقیقه ای قبل از سال تحویل آماده شدیم و  کنار سفره هفت سین عکس انداختیم. شما هم خیلی همکاری کردی و تقریبا تو همه عکسا میخندیدی چون چشمک زدن چراغ دوربین برات جالب بود اما آخراش دیگه راه افتادی دوربینو بگیری و نشد عکس تکی ازت بگیریم.

 

 

سال که تحویل شد حسابی دست زدیم و هورا کشیدیم و رقصیدیم و عیدی الینا جونمونو بهش دادیم.

عیدی شما پول نقد بود ولی برای اینکه معنی عیدی رو بفهمی و یه چیزی خوشحالت کنه این کادوی کوچیک رو هم بابا برات گرفت.

 

بعدشم درو هم سبزی پلو ماهی  خوردیم که بابا زحمت سرخ کردن ماهیشو کشیده بود. امسال بابا جون و مامان جون قبل از عید رفتن تهران تا با عمه عاطفه برن مسافرت.

صبح روز بعد که از قضا جمعه هم بود رفتیم تهران و ناهار رو با خاله ها خونه مامانی بودیم. آرین هم که طبق معمول حسابی تیپ زده بود  و من داشتم ازش عکس میگرفتم که یهویی شما اومدی توی کادر:

 

شب رفتیم خونه خاله های بابا عید دیدنی و روز سوم  خونه خانم غفاری و خاله فریماه. بعد از ناهار هم بابا رفت آمل و من و شما تهران موندیم.

امسال اصلا دلم نمیخواست بابا رو تنها بذارم ولی خودش اصرار کرد. حس خوبی نداشت از اینکه تعطیلات عید بره سر کار و ما تو خونه تنها باشیم ولی راستشو بخوای بعدا پشیمون شده بود چون به  خودش بیشتر سخت گذشته بود.

وقتی بابا داشت میرفت برات توضیح دادم که بابا داره میره خونه و ما چند روز اینجا هستیم بعدش میریم. انگاری فهمیده بودی چی میگم. با ناراحتی بابا رو بدرقه کردی ولی سکوت کردی و اصلا نق نزدی، ولی وقتی دایی هم سوار آسانسور شد که بابا رو تا پایین همراهی کنه با گریه صداش کردی و تا برگرده همش علی علی کردی. بعد هم که دایی اومد بالا دیگه چسبیدی بهش تا روز آخر. بیشتر وقتا میخواستی که دایی غذا بهت بده و بغل دایی بشینی.

وقتی با هم میرفتیم بیرون کلاهت رو میدادی به دایی برات نگه داره و کلا همه کارهایی رو که بابا برات انجام میداد از دایی میخواستی. دایی مهربونت که از هچی دریغ نمیکنه ولی همونجا آرزو کردم خدا هیچ بچه ای رو از پدر و مادرش جدا نکنه.

روز هشتم مامان جون و بابا جون از مسافرت اومدن و در مسیرشون اومدن دنبال ما تا با هم بیایم آمل. 5 دقیقه دیر رسیدیم و جاده هراز رو بستن آخه قرار بود یه طرفه بشه و مجبور شدیم از جاده فیروزکوه بیایم. کلی هم به ترافیک خوردیم و نه ساعت تو راه بودیم. همش فکر میکردم چقدر الینا آرومه و با اینکه این همه تو راهیم اذیت نمیکنه و نق نمیزنه. حس میکردم یه کم بدنت گرمه ولی اصلا به تب فکر نمیکردم. وقتی رسیدیم خونه هم فقط به بابا گفتم بدنش گرمه ولی همونجوری خوابوندمت. نیم ساعت بعد از اینکه خوابیدی خواستم لباست رو اضافه کنم چون هوا سرد بود ولی یهو دیدم خیلی داغی و تب سنجت دمای 39.3 رو نشون میداد. با شرایط خاصی هم که تو داری خیلی ترسیدم. بابا رو بیدار کردم ولی اون طبق معمول میگفت تب سنج خرابه. به هر حال استامینوفن بهت دادم ولی فقط دو سه دهم اومد پایین. کلی تن شویه ات کردم ولی همچنان بالای 38 بود. حدودای ساعت دو داشتم خواب میرفتم که خواستم بابا بیاد کمک. بابا اومد کنارمون ولی بدتر از من خوبالود بود. حدود یه ساعتی خوابم برد یهو بیدار شدم دیدم عین آتیش داغی 40.1  . خیلی ترسیدم. شروع کردم به تن شویه و استامینوفن و ... و بردیمت بیمارستان. اونجا بهت شیاف استامینوفن دادن و سرم و امپولی که توی سرم زده بودن. برای سرم آنژیوکد بستن به دستت و با آتل فیکسش کردن. ترسیده بودی و هی میگفتی دست. خیلی گریه کردی  و منم اولش یه کم گریه کردم ولی خیلی زود خودمو جمع و جور کردم. اونجا هم به تن شویه ادامه دادیم.  وقتی رسیدیم خونه دیگه بابا باید میرفت سر کار.

تبت ویروسی بود و تا سه روز ادامه داشت. با این حال غروب ها میرفتیم عید دیدنی. چون قرار بود دوشنبه 11 فرودین مامانی اینا و خاله فریماه اینا بیان خونمون که البته قرار بود یکشنبه بیان به خاطر مریضی شما یه روز دیرتر اومدن که ما استراحت کنیم.

روزی که اونا اومدن هوا سرد بود و با اینکه صبح زود راه افتادن به خاطر برف جاده بسته شد و اونا هم از فیروزکوه اومدن و بعدازظهر رسیدن. سیزده بدر هم با هم رفتیم بیرون. و صبح روز پانزدهم اونا رفتن تهران. این چند روز خیلی بهت خوش گذشت. به منم همینطور. روز شانزدهم که بابا رفت سر کار واقعا برام سخت بود. دیگه تحمل تنهایی رو نداشتم و یه هفته طول کشید تا عادت کنم.

توی این دو هفته بزرگ شدنت خیلی محسوس بود. وقتی تهران بودیم دایی میگفت همین چند روزه کلی بزرگ شده و هفته دوم خودم حس میکردم باز هم بزرگتر شدی. از نظر رفتاری وگرنه از نظر جسمی که کلی هم لاغر شدی با اون تبی که کردی.

سال جدید هر چند اتفاق خاصی نیفتاد ولی برای من خاص بود چون اولین سالی بود که دخترم  از عید دیدنی و مهمون و مهمونی خوشحال میشد و خوشحالی شما منو هم شاد میکرد.

عزیز دلم، دختر دلبندم ایشالا که همیشه شاد باشی و خنده روی لبات باشه.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)