الینا هدیه روشن خدا

دختر خوردنی من

عزیز دلم این روزها حرف زدنت خیلی شیرینه. یاد گرفتی که اسم و فامیل و سنت رو بگی. گاهی اوقات که حوصله داشته باشی با تلفن حرف میزنی و دیگه اونجوری که قبلا سکوت میکردی نیستی. رنگها رو به سرعت در چند روز یاد گرفتی. اول از همه آبی و صورتی و روز بعدش تقریبا همه رنگها رو یاد گرفتی ولی گفتن قرمز برات سخت بود  و هر رنگی رو که بلد نبودی بگی میگفتی آبی. البته اگه ازت میخواستیم که فلان رنگو نشون بده درست نشون میدادی. در همون چند روزی که داشتی رنگها رو یاد میگرفتی مامان جون برات یه لاک قرمز خرید. وقتی برات زدم فوری گفتی آبی یعنی لاک آبی میخوای. بهت گفتم برات میگیرم گفتی نه مامان جون بگیره. و وقتی رفتیم بالا خودت بهش گفتی. اون شب تا آخرین لحظه که ب...
28 آذر 1393

دخترم بزرگ شده

اتفاقهای زیادی افتاده که فقط با این عنوان میتونستم همه رو یه جا جمع کنم " دخترم بزرگ شده". شنبه 30 شهریور تصمیم گرفتم که شما رو از شیر بگیرم. سختی کار اونجایی بود که شما بلد نبودی بدون شیر خوردن بخوابی. خیلیا میگفتن صبر زرد بزن و خودتو خلاص کن ولی من نمیخواستم روح و روان دخترم لطمه ای ببینه. از اونجایی که در کارگاه رشد کودک یاد گرفته بودم که ترک هر عادتی باید تدریجی باشه روش تدریجی رو در پیش گرفتم. اولین روز بعدازظهر به همراه بابا رفتیم سمت بابلسر یه مرکز خرید و موقع برگشت توی ماشین خوابیدی و اصلا نفهمیدی که قرار بوده شیر نخوری! از روز بعد با بازی و پرت کردن حواست بعدازظهرا شیر نخوردی حدود دو هفته طول کشید تا به این روال عادت...
9 آبان 1393

این چیه؟

اولین جمله دو کلمه ای شما که به وضوح ادا میکنی "این چیه" این سوالیه که روزی هزار بار میپرسی حالا فرقی نمیکنه که بدونی این چیه یا نه. به جای این کیه هم میگی این چیه. خیلی وقتا برات یه بازیه. بارها و بارها یه چیز رو میپرسی در حالیکه میخندی. وقتی بهت میگم منو گذاشتی سر کار بیشتر میخندی. نیمه مهر ماه با ماشین خودمون به همراه مامان جون و بابا جون رفتیم مشهد. توی راه با ماشینا بازی میکردی. به ماشینای جلویی میگفتی "وایسا وایسا" و و قتی ازشون سبقت میگرفتیم میگفتی "بای بای"! و اگه یه ماشینی خیلی تند میرفت که بهش نمیرسیدیم میگفتی "برو برو". عمه عاطفه هم با هواپیما اومد مشهد  و اونجا به ما ملح...
2 آبان 1393

دریا

آخرین جمعه شهریور ماه من و شما و بابا ناهارمون رو برداشتیم و رفتیم کنار دریا. شما و بابا رفتین توی آب  و حسابی بازی کردین. بعدش نوبت شن بازی شد. اولش از اینکه دستات شنی میشد ناراحت میشدی و با اکراه بازی میکردی ولی کم کم به بازی مسلط شدی و لذت بردی. با خوشحالی روی بابا شن میریختی تا مثل یکی از آدمای کنار دریا زیر شن بخوابه! متاسفانه وقتی با دریا آشنا شدی که دیگه هوا رو به سردیه. امسال سرمون شلوغ بود و فقط دو بار تونستیم ببریمت دریا. ولی توی بازیهات با خیالت میری دریا و از روی زمین خونه مثلا شن برمیداری و روی من و بابا میریزی. ایشالا سال دیگه وقتی هوا گرم شد از این نعمت خوب خدا بیشتر استفاده مبکنیم. ...
2 آبان 1393

تولد دو سالگی

امسال تصمیم گرفتیم که تولد شما رو با دوستامون جشن بگیریم. دوستانی که باهاشون دوره داریم و بچه های هم سن و سال شما دارن. برنامه جمع جور نشد که روز تولدت مهمونی باشه و جشن شما موکول شد به آخر هفته. تولدت روز دوشنبه بود. با هم رفتیم مرغی که بابا سفارش داده بود از مغازه گرفتیم. کیک خریدیم و رفتیم دنبال بابا. بابا هم خیلی سریع مرغا رو مزه دار کرد که شب برامون جوجه کباب درست کنه. آخه غذای مورد علاقه شماست و روز تولدت باید همه چیز به سلیقه شما بود. راستش تا آخرین لحظه داشتیم خونه رو چمع و جور میکردیم. و خیلی هول هولی تزیینات تولدی که چند وقت قبل با دایی خریده بودیم زدیم به در و دیوار. و چند تا بادکنکم باد کردیم که خودت باهاشون بازی کنی و سرگر...
2 آبان 1393

خونه جدید

عزیز دلم همینطوری که از عنوان مطلب پیداست اسباب کشی داشتیم و سرمون حسابی شلوغ بود و یه عالمه حرف برای گفتن داریم. 27 خرداد بود که خونمونو فروختیم. قبلش من و بابا تصمیم گرفته بودیم که خونمونو بفروشیم و با پولش یه آپارتمان جدید بسازیم. سال قبل که طبقه سوم خونه رو فروختیم یه زمین خریده بودیم. حالا میخواستیم اونجا رو بسازیم. به دلایل متعددی تصمیم گرفتیم در مدتی که اونجا ساخته میشه طبقه پایین خونه بابا جون سکونت کنیم. یکی از دلایل عمده اش هم این بود که اینجا شما تنهاا نیستی و حیاط هم داری. خلاصه اواخر مرداد مستاجر بابا جون خونه رو تخلیه کرد. ما هم یه دستی به سر و روی خونه کشیدیم و اسبابامون رو آوردیم اینجا. چهارشنبه 29 مرداد اومدیم خونه باب...
28 شهريور 1393

طوطی کوچولو

دخترکم خیلی وقته که میخوام بنویسم ولی لب تابم مشکل داره. ویندوزشو عوض کردم و درایور وای فای با مشکل روبرور شده و در نتیجه نمیتونم به نت متصل بشم. الان دارم با لب تاب دایی جونت کار میکنم. امروز عید فطره، هفتم مرداد و تقریبا از اوایل ماه رمضان شما هر چیو بشنوی تکرار میکنی. خیلی وقتا حتی طرف صحبت ما شما نیستی ولی یهو یه لغت از بین حرفامون انتخاب میکنی و کرارش میکنی. دامنه واژگانت وسیع شده و مطمینا به زودی جمله خواهی گفت.  حرف زدنت شیرینه. تقریبا ده روزه که خونه مامانی هستیم و این مدت خیلی پیشرفت داشتی. یه روز صبح در حالیکه شیر میخوردی تمرین "بابایی" گفتن میکردی و میگفتی "بابی"! وای که میخواستم بخورمت. بعد از یه رو...
7 مرداد 1393