الینا هدیه روشن خدا

اولین جدایی مامان و الینا

عید نزدیکه و این روزا همه در تکاپوی کارهای عید هستند. ما هم پنجشنبه کارگرمون اومد و خونه تکونی کردیم. مرحله بعد آرایشگاهه. دیروز صبح رفتیم خونه پدر جون. شما و بابا اونجا موندین و من رفتم آرایشگاه. وای داشتم از استرس میمردم. بخصوص که از صبح زیاد شیر نخورده بودی و این روزا فرنی هم نمیخوردی. به هر حال چاره ای نبود جز اینکه فرنی رو بدون اون شیر خشک بدمزه درست کردم و یه کم شیر مادر برات گذاشتم که اگه لازم شد بابا قاطیش کنه. بابا شما رو برده بود بیرون ولی از گرسنگی گریه کرده بودی. میبرتت خونه و فرنی بهت میده. بازم گریه میکردی تا اینکه یه خرده دیگه فرنی بدون شیر هم بهت میده. بعد هم که از نبود من ناراحت بودی و نق میزدی میبرتت تو حی...
26 اسفند 1391

غذا خوردن

چهارشنبه هفته پیش رفتیم دکتر، پنجشنبه واکسن زدیم و غذای کمکی شروع شد. اولین فرنی رو بعد از واکسن بهت دادم نخوری. فرداش یه ذره شیرین کردم و شیر خشک هم نریختم اوضاع بهتر بود. روز بعد باز هم نخوردی ولی وقتی بغلت کردم و ریختم تو دهنت خوردی و هی دهنتو باز میکردی که بازم بهت بدم. فکر کردم هنوز نشسته بلد نیستی بخوری. تا امشب که خونه پدر جون نشسته بهت فرنی دادیم و شما هم با اشتها خوردی. ...
21 اسفند 1391

غلتیدن های پیاپی

دیروز یه بار که دمر شده بودی وقتی خواستی عروسکتو ازم بگیری برگشتی به پشت. یه بارم امروز صبح این کارو کردی.   امشب خونه پدر جون بودیم. داشتی بازی میکردی و پدر جون برگشتنتو دید. یه بارم میخواستی بری سمت پدر جون تقریبا نشستی. نمیدونم به خاطر اینکه نصف بدنت رو تشک بود نصفش رو زمین، اینجوری شد یا واقعا خودت نشستی. آخر سر هم بغل مادر جون نق میزدی؛ بابا شما رو گرفت و گذاشتت رو تشک. شما هم شروع کردی به غلت زدن. پدر جون پرسید هنوز نمیتونه دو تا پشت هم بغلته گفتم نه برگشتنشو تازه یاد گرفته، همون لحظه شما شروع کردی پشت هم غلتیدن و همینجور تا جایی که جا داشتی میرفتی. هی بابا شما رو میذاشت اول تشک دوباره شما غلت میزدی. من که از این کارت ذوق کرد...
21 اسفند 1391

پستونک فراموش شد

ماه پیش که رفتیم دکتر برای چکاپ دکترتو عوض کردیم. این دکتر جدید آقای دکتر اسمعیلی گفت که شما نباید پستونک بخوری. من خودم هم میخواستم پستونکو ۴-۵ ماهگی قبل از اینکه بهش وابسته بشی ازت بگیرم ولی وقتی میدیدم که بعضی بعد از ظهرا با خورنش میخوابی دلم نیومد. اما دکتر گفت پستونک باعث میشه شما شیر کمتر بخوری.   منم دو روز فقط شبا وقتی که میذاشتمت توی تختت و بیدار میشدی پستونک میدادم که بخوابی. بعدش شما خودت دیگه پستونک خوردن یادت رفت. چند دفعه که کار داشتم و میخواستم با پستونک بخوابی به جای مکیدن میجویدی و پرت میشد بیرون. منم دیگه اصرار نکردم. ...
21 اسفند 1391

نشستن

تقریبا از اوایل اسفند میتونی بشینی. منم چند تا بالش گذاشتم دورت و روزا یه کمی نشسته بازی میکنی. حتی میتونی برای لحظاتی بدون تکیه گاه هم بشینی.   دیگه راحت دمر میشی و دستتم میتونی از زیرت دربیاری. ولی وقتی روی تشک کوچک دم دستیت هستی جا کم میاری و چون دچار اختلاف سطح میشی دستت گیر میکنه. بابا هم معمولا همین صحنه رو میبینه و فکر میکنه شما همیشه گیر میکنی. من بهش گفتم که روی تخت ما یا خودت موفق میشی ولی خودش ندیده. ...
18 اسفند 1391

شست پا

بعد از مدتها تلاش بالاخره تونستی شست پاتو برسونی به دهنت. کلا همه چیزو میخوای بخوری. هر چی بیاد دم دستت فوری میذاری دهنت.   مدتیه که خیلی با حسرت به غذا نگاه میکنی. تهران که بودم خاله ها و مامانی نمیذاشتن جلوی شما غذا بخورم که ناراحت نشی. ولی خونه خودمون چاره ندارم. چون خیلی وقتا تنها نمیمونی و من مجبورم موقع غذا خوردن پیش خودم بذارمت. دیروز دیگه صبرت تموم شد و همینجور که توی صندلی غذات نشسته بود حمله کردی سمت سبد نون. جاشو که عوض کردم یهو دیدی یه تکه نون تو دستمه حمله کردی سمت اون. قیافه ات دیدنی بود. همیشه یه لحظه هایی هست که تکرار نیمشه و آدم میگه کاش فیلمبرداری کرده بودم. ولی از کجا میدونستم خخخخخخ؟ صبحونه رو رها کردم یه...
26 بهمن 1391

الینا و بابا

جمعه هفته پیش الینا خانم ما نمیخوابید. من و بابا هم خیلی خوابمون میومد. سر آخر بابا میخواست بره برای ناهار کباب بگیره شما رو هم گذاشت توی کالسکه و برد که من بخوابم. ولی حتی نتونستم دراز بکشم. بعد از ۵ ماه اولین بار بود ه ازم دور میشدی. یه چیزی گم کرده بودم. خودمو با کار خونه سرگرم کردم تا شما بیاین.   اما به شما و بابا خوش گذشته بود. انقدر بیرون رفتنو دوست داری که اصلا یادت نبود مامان نیست. به هر حال این اولین بیرون رفتن دختر ناز ما با باباش بود. ...
26 بهمن 1391

اتاق خواب الینا

چهارشنبه هفته پیش یعنی ۱۱ بهمن با عمو بهروز اومدیم آمل. از همون شب الینای ناناز ما توی اتاق خودش میخوابه. خوشحالم که تونستم به احساسات خودم غلبه کنم و از الان به اتاق خودت عادتت بدم. چون الان برای شما سخت نیست و خیلی راحت قبول کردی. البته هنوز هم از اینکه روی تخت ما بخوابی و من و بابا دو طرفت باشیم کیف میکنی و کلی شارژ میشی و بازی میکنی. اما خب هیچوقت عادت نداشتی همونجا بخوابی، جز صبح ها یا بعد ازظهر ها که بابا نیست. فکر میکنم از اتاقت خوشت اومده. و حتی صبح و بعد ازظهر هم اتاق خودتو بیشتر دوست داری. ولی از پشه بند تختت زیاد خوشت نیومد. کوچولوی ناز و مظلوم من، انگار میدونی که اعتراض بی فایده است. جمعه صبح بعد از شیر خوردن بیدار بود...
16 بهمن 1391

قهقهه زدن الینا

دیشب برای اولین بار کالسکه سواری کردی خوشگل خانم. با کالسکه رفتیم بیرون. برات جدید و جالب بود. بعد از حدود ۲۰ دقیقه خوابیدی. ما هم یک ساعت پیاده روی کردیم و رفتیم خونه پدر جون.   پدر جون عینکشو از بندش آویزون کرده بود و تاب میداد، شما هم غش میکردی از خنده. ذوق کرده بودی و بلند بلند میخندیدی. تا حالا انقدر بلند نخندیده بودی. ما هم از خنده شما میخندیدیم و کیف میکردیم. شما هم خوشت میومد بیشتر میخندیدی. کمی هم ازت فیلم گرفتیم.  
14 بهمن 1391