الینا هدیه روشن خدا

اولین آرایشگاه

تا حالا دو بار بابا موهاتو کوتاه کرده بود ولی دلمون میخواست برای عید ببریمت آرایشگاه. از طرفی هم میترسیدیم. آخر سر تصمیم گرفتیم ببریمت آرایشگاه مردونه آخه آرایشگاههای زنونه بوی رنگ و مواد داره که برای نینی ها خوب نیست. بعدشم آرایشگرهای مرد فرزتر هستند. تازه من و بابا میتونیم هر دومون حضور داشته باشیم و سرتو گرم کنیم. روز ۲۹ اسفند که بابا داشت میرفت آرایشگاه من و شما هم رفتیم. اونجا اول برای بابا پیش بند بستن بعد بابا شما رو بغل کرد و برای شما هم پیش بند بستن. کامی (آرایشگر بابا) همونجوری که بابا ایستاده بود و شما توی بغلش بودی موهاتو کوتاه کرد.خیلی فرز بود. آخراش که میخواست جلوی موتو کوتاه کنه تازه فهمیدی به خبرایی هست و خواستی گریه کنی که...
8 اسفند 1392

دایی علی

 پنجشنبه ای که گذشت رفتیم تهران. هوا خیلی خوب بود. بین راه ایستادیم تا شما یه کم راه بری و خستگی در کنی. از اینکه کنار جاده راه میرفتی کلی ذوق کرده بودی. ناهارمون رو هم پلور خوردیم. انگاری غذا تو هوای آزاد خیلی بهت چسبید. خونه مامانی که رسیدیم اول از مامانی خواستی بغلت کنه و ویترین کتابخونه منو بررسی کنی. بعد هم رفتی بالای تخت که چراغو روشن کنی. یعنی بعد از این همه وقت که  اونجا نرفته بودیم یادت بود که به کجاها باید سر بزنی! یه سری هم به سماور و وسایل قدیمی گوشه پذیرایی زدی. ما که رسیدیم دایی خونه نبود. وقتی اومد فوری رفتی دم اتاقش و ازش خواستی درو باز کنه. ( آخه من درو بسته بودم که شما وسایلشو بهم نریزی). خب اینجا هم نشون دا...
14 بهمن 1392

این روزها 4

این روزها پیشرفت های زیادی کردی. خیلی زود به راه رفتن مسلط شدی و دیگه حتی برای بالا و پایین رفتن از پله هم چهار دست و پا نمیری. میدونی که باید از کنار دیوار بری و از دیوار برای بالا و پایین رفتن از پله ها استفاده کنی. خیلی زود یاد گرفتی که موانع رو دور بزنی و اگه یه وقت هم یه چیزی بره زیر پات میتونی تعادلت رو حفظ کنی. میتونی روی زانوهات بشینی و حتی چهار پنج روزه پله آشپزخونه رو که کوتاهه بدون تکیه گاه میری بالا. عاشق آب لیمو شیرینی و به لیمو میگی  مَ . البته تا همین دو سه هفته پیش به همه میوه ها از جمله لیمو میگفتی سیب. اما حالا به لیمو و پرتقال میگی مَ . خیلی وقته که سرتو میذاری رو بالش که مثلا خوابیدی و من میگم هیس ...
9 بهمن 1392

الینا تنها به مهمونی میره

بـــــــــله. دلم براتون بگه که دهم و دوازدهم دی بازم تعطیلی داشتیم و عمه عاطفه اینا اومدن آمل. دوشنبه شب (نهم دی) رفتیم خونه بابا جون و اونجا با بچه ها بازی کردی. فرداش هم مامان جون صبح زنگ و زد و گفت برای ناهار بریم اونجا که شما با بچه ها بازی کنی. بهت خوش گذشت هر چند با رادین آبتون توی یه جوب نمیره. رادین دلش نمیخواد اسباب بازیاش رو با کسی شریک بشه و بیشتر دوست داره تنها بازی کنه. برعکس دختر اجتماعی من دوست داره با بچه ها بازی کنه و همش میره طرفشون. گاهی رادین اعتراض میکنه و موی شما رو میکشه. شما هم گاهی اونو میزنی. البته شما دیگه بزرگ شدی و الکی نمیزنی، وقتی ازش میخوای بیاد بازی و نمیاد یه کم عصبانی میشی.  خخخخخخ عمه این...
1 بهمن 1392

اربعین حسینی

امسال طبق تقویم اربعین مصادف بود با  دوشنبه دوم دیماه که منزل حاج خانم مکری بودیم و عقیقه شما  بود. اما برای ما که مقلد آیت الله سیستانی هستیم اربعین یک روز دیرتر بود. و اتفاقا اون روز کلاس درس قرآن خونه مامانی بود. هوا هم آلوده بود و مدارس تعطیل شد. چند تا از بچه ها  هم همراه ماماناشون اومده بودن و آرین هم بود. که البته چون دیگه بزرگ شده از اتاق بیرون نیومد! و شما حسابی خوش گذروندی.  بعد از رفتن مهمونا ناهار خوردی و خوابیدی. اما مامان یهو حالش بد شد و حس کرد سرما خورده. شب که شما خوابیدی حال مامان بدتر شد و فرداش برای اینکه شما مریض نشی سعی زیاد بغلت نکنه و بوست نکنه. اما دخترک ناز من که  نمیدونست ماجرا چیه نارا...
15 دی 1392

آرایشگاه کوکی

روز یکشنبه اول دی با هم رفتیم آرایشگاه کوکی شعبه فرمانیه. آرایشگاهی که تخصصش کوتاه کردن موی نینی هاست. اولش که رسیدیم یه بچه دیگه اون تو بود که داشت گریه میکرد برا همین ما رو راهنمایی کردن تا تو سالن آتلیه منتظر بمونیم. بعد که نوبتمون شد رفتیم توی آرایشگاه. اونجا یه کم وسایل بازی بود. اولش سرسره بازی کردیم. و بیسکویت شما رو داده بودم بهت بدن که باهاشون دوست بشی ولی طبق معمول دختر عاقل من از غریبه ها خوراکی نگرفت و بیسکویت رو خودم گرفتم و بهت دادم. تا من فرم رو پر کنم خاله مهربون آرایشگاه باهات بازی کرد و شما رو نشوند توی یه ماشین و ازت عکس گرفت. منم این عکسو گرفتم.   بعد شما سوار یه ماشین دیگه شدی که آقای آرایشگر موهاتو...
13 دی 1392

عقیقه الینا جون

میگن بهتره عقیقه یک هفته بعد از تولد انجام بشه. اما بابا عقیده ای به این حرفا نداره. منم خواستم این کارو محول کنم به حاج خانم مکری و همسرش که مطمین باشم تمام نکات شرعیش رعایت میشه. پارسال بعد از اربعین متوجه شدم که آبگوشت پخته شد و من جا موندم! تولد امام حسن هم دیر بهشون گفتیم و عقیقه مال یه نفر دیگه بود. از همون موقع مامانی سفارش اربعین امسال رو بهشون داد. و چند وقت قبل از اربعین هم یادآوری کرد. اربعین دو روز بعد از شب یلدا بود. این شد که ما با یه تیر دو نشون زدیم و وقتی رفتیم تهران در هر دو مراسم شرکت کردیم. متاسفانه نتونستم روضه های روزهای قبلشون رو شرکت کنم. روز اربعین من و شما با مامانی رفتیم خونه حاج خانم مکری. یه عالمه بچه او...
13 دی 1392