الینا هدیه روشن خدا

شب یلدا 1392

امسال با هزار تا امید و آرزو برای شب یلدا راهی تهران شدیم. البته شنبه شب بود و بابا نمیتونست بمونه. پنجشنبه ما رو برد و خودش جمعه برگشت. اما شب یلدامون خیلی سوت و کور بود. خاله فریماه نتونست بیاد. این روزها یه خرده خاله مریضه. اون شب هم مجبور شد بره دکتر. خودشم خیلی ناراحت بود. آرین هم تنها خونه مونده بود در حالیکه معلمشون به خاطر شب یلدا بهشون تکلیف نداده بود. خاله فرح هم که دید کسی نیست خودش تنها اومد و طبق معمول دیر وقت! ساعت ده شب بود. شما تو بغل من لم داده بودی و خوابت میومد. خاله که اومد دیگه اصرار نکردی که ببرم بخوابونمت ولی تو بغلم جا خوش کرده بودی. تا اینکه دایی یهو کانال رو عوض کرد و موزیک شاد گذاشت. شما هم شروع کردی به رقصید...
7 دی 1392

راه رفتن

دیروز خیلی سعی کردم وبلاگتو آپ کنم ولی ساین نینی وبلاگ مشکل داشت و نشد. یه بارم من خواستم به موقع بنویسم. خخخخخخخخ پنجشنبه از صبح انقدر شما دد دد کردی که غروب بعد از اینکه شاممون رو خوردیم تصمیم گرفتیم بریم خونه بابا جون. راستش دندونتم خیلی اذیت میکرد تا حدی که ظهر بهت استامینوفن دادم. ما هم خواستیم شما رو خوشحال کنیم. اونجا بودیم که یهو خاله صدیق زنگ زد که میاد بهشون س بزنه. رامتین (نوه اش) هم همراهش بود. شما که تا رامتین رو دیدی ذوق کردی و کلی باهاش بازی کردی. اون طفلک هم دندون درد داشت و حوصله شما رو نداشت ولی مجبورش کردی که باهات بازی کنه. وقتی خاله جون از راه رفتنت پرسید و گفتیم میتونه ولی نمیره، میترسه. چند دقیه بعد شما خودت یهو ...
24 آذر 1392

مرسی دخترم

دو روزی مونده بود به پایان 14 ماهگیت که رفتیم تهران. روز قبلش به بابا گفتم امروز هر وقت الینا یه چیزی رو میخواد و بهش میدم میگه "اسی" فکر کنم منظورش مرسیه ولی چون با خودشم بازی میکنه میگه شک دارم. بابا هم با اطمینان گفت نه همینجوری میگه. وقتی رفتیم تهران مامانی برامون به  گرفت که برای شما مربا بپزه. اونا رو شسته بود و تو یه سبد روی زمین آشپزخونه بود. شما هم به ها رو دونه دونه برمیداشتی و میگفتی "اسی" . خوب که دقت کردم دیدم وقتی کسی چیزی بهت بده، خودت چیزی رو به کسی بدی و حتی وقتی خودت چیزی رو برمیداری میگی اسی. دیگه مطمین شدم که منظورت مرسی هست. برای بابا هم توضیح دادم. جالب این بود که دایی که اومد خونه بابا از شیرینیهای ش...
2 آذر 1392

این روزها 3

حالا دیگه دختر کوچولوی من تولد یک سالگیشو پشت سر گذاشته و هر روز بزرگ شدنشو بیشتر بهم نشون میده. حالا دیگه نه تنها حرفهای منو میفهمه بلکه به درخواستهای من عمل میکنه. وقتی بهش میگم برو پیش تاب تا من بیام بازی کنیم فوری به سمت تاب میره. وقتی ازش میخوام که روی مبل وایسه تا من بغلش کنم اینکارو میکنه و وقتی ازش میخوام تلفنو برام بیاره گوشی رو پیدا میکنه و میاره و... اگه باهات تمرین کنیم حرف زدنو زود یاد میگیری ولی ترجیح میدی از همون یه کلمه کلیدی خودت استفاده کنی "اَوَ" دو ماهی میشه که به هاپو میگی هابَ ولی یادم نیست قبلا نوشتم یا نه. و هاپو چی میگه؟ هابَ هابَ ! اولین باری که کلاغ پر بازی کردیم پر رو تکرار کردی  "بر". و از اون به...
5 مهر 1392

الینا و بابا 2

امروز خیلی خسته بودم و اصلا حوصله نداشتم شما رو ببرم حموم. بخصوص که بابا بلد نیست لباس تنت کنه و من بعد از اینکه شما رو تحویل بابا میدم باید خیلی سریع بیام بیرون و لباس تنت کنم. اینحوری خیلی سخته که هم خودم حمامت کنم هم لباس تنت کنم. امروز گفتم که الینا چند روزه به خاطر سرماخوردگی حموم نرفته و امروز حتما باید بره ولی من نمیتونم. بابا هم یهو گفت خودم میبرمش. منم که از خدا خواسته. وقتی تو حموم بودی دعا میکردم که بابا بتونه خوب از پس این کار بربیاد که از این به بعد کمکم کنه. خیلی نگران بودم چون شما به شدت از اینکه آب روی صورتت بریزه بدت میاد. اما خوشبختانه بابا خوب از پسش براومد. وقتی شما رو فرستاد بیرون دوست نداشتی بیای و میخواستی...
22 شهريور 1392

تولد یک سالگی

یک سال گذشت. یک سال گذشت و دختر کوچولوی ما یک ساله شد. دلم میخواست همون روز تولد بیام و بنویسم که یک سال پیش در چنین روزی ساعت 8:49 دقیقه صبح  خدای مهربون یه فرشته کوچولو رو ای سمانت داد به ما. در این یک سال شاید ما امانتدار خوبی نبودیم ولی تمام سعیمون رو کردیم که خوب باشیم. شاید خسته شدیم ولی سعی کردیم فرشته کوچولو متوجه نشه. شاید فراز و نشیبهای زندگی گاهی اوقاتمونو تلخ کرد ولی من تمام تلاشم این بود که دختر ناز من این امانت الهی در آرامش زندگی کنه. خدایا میدونم پدر و مادر بی نقصی نبودیم ولی بر ما ببخش و لطف حضور این فرشته کوچولو رو در زندگیمون از ما نگیر. خدایا خودت کمکمون کن که از این پس بتونیم بهتر از قبل امانتداری کنیم. ...
21 شهريور 1392