الینا هدیه روشن خدا

دختر خوردنی من

1393/9/28 23:01
نویسنده : مامان
549 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم این روزها حرف زدنت خیلی شیرینه. یاد گرفتی که اسم و فامیل و سنت رو بگی. گاهی اوقات که حوصله داشته باشی با تلفن حرف میزنی و دیگه اونجوری که قبلا سکوت میکردی نیستی.

رنگها رو به سرعت در چند روز یاد گرفتی. اول از همه آبی و صورتی و روز بعدش تقریبا همه رنگها رو یاد گرفتی ولی گفتن قرمز برات سخت بود  و هر رنگی رو که بلد نبودی بگی میگفتی آبی. البته اگه ازت میخواستیم که فلان رنگو نشون بده درست نشون میدادی. در همون چند روزی که داشتی رنگها رو یاد میگرفتی مامان جون برات یه لاک قرمز خرید. وقتی برات زدم فوری گفتی آبی یعنی لاک آبی میخوای. بهت گفتم برات میگیرم گفتی نه مامان جون بگیره. و وقتی رفتیم بالا خودت بهش گفتی. اون شب تا آخرین لحظه که بخوابی هی میگفتی آبی. فردا صبحش مامان جون رو تو حیاط دیدی و گفتی آبی! اونم همون مقوع رفت برات خرید. تا لاک آبی رو برات زدم گفتی صورتی خخخخخخخخخ

قرار بود اون روز بری آرایشگاه موهاتو کوتاه کنی. بهت گفتم اگه تو آرایشگاه پیش بند ببندی برات لاک صورتی میخرم. بعدازظهر با آمادگی کامل همراه بابا رفتی آرایشگاه و از اونجا هم مستقیم رفتی لاک صورتی خریدی.

وقتی از آرایشگاه برگشتی هزار بار فیلمی که اونجا بابا ازت گرفته بود نگاه کردی و دایی که خواست تلفنی باهات حرف بزنه گوشی رو میذاشتی رو موبایل که فیلمتو ببینه!

برای اولین بار توی آرایشگاه خودت تنها نشستی و پیش بند هم بستی. آخه از چند روز قبلش با هم بازی میکردیم. عروسکت که اسمش نازنینه رو میبردی آرایشگاه و بابا موهاشو کوتاه میکرد و سشوار میکشید. و طبق معمول همه بازیهات چندین بار تکرار میشد.

خلاصه لاک صورتی رو که زدی گفتی نانجی (نارنجی)! یاد گرفتن رنگها هم دردسرساز شده. خخخخخخخخ

 

یه مدتی خیلی بهانه گیر شدی و هر روز سر سفره صبحونه الکی بهانه میگرفتی و گریه و زاری راه مینداختی و با کوچکترین حرکت من حتی اگه جابجا کردن دستم بود بیشتر عصبانی میشدی. تا اینکه یه روز از کمدت سی دی کارتن دورا رو آوردی. خیلی وقت پیش وقتی که برای خونه شیرآلات میخریدیم و شما توی مغازه زیادی شیطونی میکردی بردمت بیرون مغازه و برای اینکه سرتو گرم کنم رفتیم سی دی فروشی و دو تا سی دی دورا خریدیم. تنها کارتن مفیدی که میشناختم ولی فقط یه بار نگاه کردی.  و مدتی هم بود که بیشتر دوست داشتی تی وی خاموش باشه و علاقه ای به برنامه های بیبی تی وی یا دی وی دی های خودت نشون نمیدادی. یازدهم آذر بود که  سی دی دورا رو گذاشتی و یهویی همه چی عوض شد. حالا روزا همش میخوای دورا ببینی. و دیگه کمتر بهانه میگیری و من میتونم به کارام برسم. هر چند زیاد نگاه کردن به تی وی برای بچه ها خوب نیست ولی حق با مامانی بود حوصلت سر میرفت که بهانه میگرفتی. الان گاهی سه چهار روز پشت هم فقط یه سی دی رو نگاه میکنی. هر دفعه که تموم میشه از اول میزنی و حتی حاضر نیستی سی دیش رو عوض کنی!

از اون روز تا حالا چند تا سی دی دیگه دورا جایزه گرفتی. و داستانهای دورا رو بازی میکنی و خودت رو در قالب شخصیتهای داستانش میذاری. حتی گاهی میگی منو دورا صدا کن!

 

13 آذر مهمونی خونه عمو محسن بود. که با یه روز تاخیر تولد سیاوش رو جشن گرفته بودن. وای که وقتی داشتیم هدیه سیاوش رو کادو میکردیم چه ذوقی داشتی که خودت کادو رو بهش بدی. اون شب خیلی قشنگ با کارن و همن بازی میکردین. همن کمی بزرگتر شده و اولین باری بود که دوست داشت با شماها بازی کنه.

حدودا ده روز پیش تهران بودیم و وقتی میخواستیم برگردیم همه ناراحت بودن. دایی میگه الینا که حرف میزنه میخوام بخورمش.

بخصوص شب آخر خیلی با دایی بازی کردی. میرفتی خرید میکردی و میومدی از دایی پول میگرفتی. البته همش خیالی بود. کلا خیلی قشنگ با تصور کردن بازی میکنی. معنی مثلا رو خوب درک کردی و هر وقت یه چیزی میگی که منظورت الکی و بازیه، میگی مثلا!

دوشنبه شب 17 آذر تو اتاق دایی نشسته بودیم و بازی میکردیم که یهو گفتی تخت. این اولین باری بود که حرف خ رو ادا میکردی. یه جور خیلی بامزه ای میگفتی مثل خارجی ها که حرف خ ندارن و با سختی میگن. من و دایی از خ گفتنت ذوق میکردیم، شما هم از ذوق ما خوشت میومد بازم میگفتی تخت، نخ، و ....

 

الان دیگه خ رو بهتر تلفظ میکنی و تقریبا هر کلمه ای که توش خ داشته باشه رو کامل میگی. البته خ اول رو هنوز نمیتونی ادا کنی و مثلا میگی اوردم(=خوردم).

طبق معمول تهران حرف زدنت کلی پیشرفت کرد. دیگه تقریبا همه فعل ها رو هم میگی. فقط مونده حروف ربط ، ی مالکیت و کسره دادن به کلماتی مثل صفت و موصوف.

حالا دیگه به خاله های مهربونت به جای آیه میگی آله! و همه عاشق اون آده (آره) گفتنهای شیرینت هستن.

 

دو روز قبل از اینکه بریم تهران صندلی کوچولوت شکست.

اونجا برا دایی تعریف کردم. اونم روز آخر که داشتیم میومدیم آمل رفت برات یه صندلی خرید و وسط روز آورد خونه که قبل از رفتنمون صندلی رو بهمون برسونه. دست دایی مهربونت درد نکنه.  

اینم چادر نماز دخترم که خیلی وقت بود بهش قول داده بودم که هر وقت بریم تهران به مامانی میگیم براش بدوزه

 

این دفعه که تهران بودیم خیلی دلتنگ بابا شدی. اصلا از همون لحظه اول قبول نمیکردی که بابا بره. روزی هم که بابا جون اینا اومدن دنبالمون که بریم خونه خوشحال بودی که میری پیش بابا. و توی راه میگفتی بابا جون من بابا (یعنی منو ببر پیش بابا).

خدایا سایه همه پدر مادرها رو بالای سر بچه هاشون حفظ کن. بخصوص تا وقتی کوچیکتر از اونی هستن که معنی حکمت خدا رو بفهمن. این فرشته های کوچولو رو هم برای ما پدر مادرها حفظ کن و کمک کن که  امانتدار خوبی باشیم. آمین یا رب العالمین

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

گیلدا
28 آذر 93 23:34
سلام لطفا در جشنواره نی نی وبلاگ به دختر من رای بدید و عدد 18 رو به 1000891010 بفرستید ممنون
مامان شایان
28 آذر 93 23:37
با سلام دوستان عزیز بنده در یه جشنواره عکس نی نی شرکت کردم و عکسم رو پذیرفتن فقط برای اینکه بتونم به مرحله بعد برم به رای نیاز فوری دارم.خواهش میکنم ازتون که به بنده رای بدید و بنده رو شرمنده خودتون کنید.به خدا درسته لطف میکنید و یه اس ام اس میدید اما هیچ ضرری نمیکنید.بنده هم به پاس تشکرتون واستون صلوات سلامتی میفرستم. برای اینکار باید عدد 23 رو به شماره پیامک 1000891010 بفرستید.لازم به ذکر که از بین کسانی که پیامک میدن و به شرکت کنندگان رای میدن هم به قید قرعه جوایز نفیس میدن.تو رو خدا بهم رای بدید ممنون