الینا هدیه روشن خدا

دخترم بزرگ شده

1393/8/9 22:57
نویسنده : مامان
285 بازدید
اشتراک گذاری

اتفاقهای زیادی افتاده که فقط با این عنوان میتونستم همه رو یه جا جمع کنم " دخترم بزرگ شده".

شنبه 30 شهریور تصمیم گرفتم که شما رو از شیر بگیرم. سختی کار اونجایی بود که شما بلد نبودی بدون شیر خوردن بخوابی. خیلیا میگفتن صبر زرد بزن و خودتو خلاص کن ولی من نمیخواستم روح و روان دخترم لطمه ای ببینه. از اونجایی که در کارگاه رشد کودک یاد گرفته بودم که ترک هر عادتی باید تدریجی باشه روش تدریجی رو در پیش گرفتم.

اولین روز بعدازظهر به همراه بابا رفتیم سمت بابلسر یه مرکز خرید و موقع برگشت توی ماشین خوابیدی و اصلا نفهمیدی که قرار بوده شیر نخوری! از روز بعد با بازی و پرت کردن حواست بعدازظهرا شیر نخوردی حدود دو هفته طول کشید تا به این روال عادت کنی. البته خیلی روزا نمیخوابیدی یا میبردمت بیرون تو ماشین بخوابی. یکی دو باری هم من یا بابا بغلت کردیم و راه رفتیم تا خوابیدی. بعد از دو هفته نوبت رسید به قطع کردن شیر شب که خیلی سریعتر پیش رفت. یه شب قبلش خودت بعد از خوردن شیر کنارم دراز کشیدی تا خوابت ببره . ولی شبی که من بهت شیر ندادم یه خرده سخت بود و با گریه خوابیدی. به این نتیجه رسیدم که اگه بعدازظهر بخوابی و کمتر خسته باشی شب کمتر بهانه میگیری و خوابیدنت راحت تره. حالا نصفه شبها اگر بیدار میشدی شیر میخوردی ولی بعضی شبا دیگه تا صبح بیدار نمیشدی.

بعد از ده روز یه نصفه شب بیدار شدی و بهت شیر دادم. یه ساعت بعدش دوباره گریه کردی و تا اومدم بالای سرت سرتو چرخوندی  و استفراغ کردی. سریع بلندت کردم. ترسیده بودی ضمن اینکه همه لباسهات و حتی موهات کثیف شده بود. لباسهاتو عوض کردم و سر و بدنت رو با پارچه خیس تمیز کردم و کنارت خوابیدم.  گفتی شیر ولی بهت گفتم ببین شیر حالتو بدتر میکنه، یه ساعت پیشم شیر خورده بودی حالت بد شد. قبول کردی و خوابیدی. مدتی بعد دوباره استفراغ کردی. تا صبح چندین بار تکرار شد. صبح رفتیم دکتر و یه آمپول ضد تهوع بهت تزریق کردن. بعد از اون  دو بار دیگه هم بالا آوردی.

اون شب مهمونی دعوت بودیم، مهمونی به دنیا اومدن "فریا، نوه عمه بابا" . قرار بود بعد از مهمونی به همراه مامان جون و بابا جون بریم مشهد که بخاطر حال شما فردا غروبش (چهارشنبه) حرکت کردیم که شرح سفرمون در پست قبلی اومده.

آخرین باری که شیر خوردی پنجشنبه 17 مهر در مشهدبود اونم وسطای خواب بعدازظهرت. چون میدونستم خسته ای و به خواب نیاز داری و بعدشم میخوایم بریم حرم شیر دادم که بیدار نشی.

با این حساب شما دقیقا 25 ماه شیر مادر خوردی!!

ولی عملا تا سه هفته بعدش هنوز گاهی درخواست شیر میکردی و به شدت بداخلاق و لجباز شده بودی بخصوص با من لجبازی میکردی. الان که دیگه یک ماه کامل میگذره دیگه فراموشش کردی ولی هنوز هم برای خوابیدن مشکل داری و بندرت آروم و بی دردسر میخوابی. اغلب تا جایی که توان داری بازی میکنی و نهایتا یا از خستگی یه لحظه که سرتو میذاری زمین خوابت میبره یا یه بهانه ای میگیری و گریه میکنی تا خوابت ببره. اصلا حاضر نیستی توی رختخواب بخوابی تا خوابت ببره. روشهای مختلف مثل قصه گفتن، لالایی گفتن و ..... هم یکی دوبار کارساز بوده ولی بیشتر مواقع میگی اصلا حرف نزنید و سکوت کنید. نمیذاری بغلت کنم و روی پا هم نمیمونی. اما دیگه فهمیدی که خودت باید بخوابی.

 

 سه شنبه صبح زود بود که رسیدیم خونه خودمون و دقیقا بیست و چهار ساعت بعدش من و شما به همراه مامان جون و بابا جون رفتیم تهران. آخه پنجشنبه عمه عاطفه سفره داشت و بابا امید نمیتونست ما رو به موقع برسونه تهران.

ما رفتیم خونه مامانی اینا. خاله ثریا ی من هم که اومده بود تهران پنجشنبه صبح از مهمونی برگشت خونه مامانی. خیلی زود باهاش دوست شدی. میگن منم که بچه بودم زمانی که بابایی تصادف کرده بوده و مامانی هر روز صبح تا شب میرفته بیمارستان تو یغل خاله ثریا آروم میگرفتم.

پنجشنبه بعدازظهر دایی علی  ما رو برد خونه عمه. دایی رو به زحمت انداختیم و خودمون ماشینشو نبردیم چون بابا هم قرار بود از آمل بیاد و ما میخواستیم بعد از تموم شدن سفره اونجا بمونیم و با بابا برگردیم خونه مامانی. این شد که دایی ما رو برد و بعد اومد دنبال مامانی و خاله ثریا که شما بهش میگی " آیه ژون= خاله جون" .

سفره که تموم شد بابا و بابا جون و عمو بهروز اومدن خونه. به هوای آروین و رادین به عمو میگفتی بابا. عمو بهروز هم گفت بگو عمو یا بگو بهروز. شما هم بهروزو چسبیدی و از اون شب هر دفعه میخوای دربارش حرف بزنی میگی "بوسوس"! و من هر دفعه بهت یادآوری میکنم که عمو بهروز.

همین دو  روزه دومین جمله هم به حرف زدنت اضافه شد "کی بود" و با هر صدای زنگ در یا تلفن میپرسی کی بود.

صبح جمعه بابا رفت آپارتمان تهرانو از مستاجر تحویل گرفت و برای ناهار هم رفتیم خونه خاله فریماه.  غروبش بابا داشت میرفت که خونه رو بده برای نقاشی، من و شما هم رفتیم که شما بتونی تو ماشین بخوابی. بعدش بابا ما رو برگردوند خونه خاله و خودش رفت آمل.

سه شنبه هفته بعد بابا برای یک جلسه کاری اومد تهران. بعد از کارش با هم رفتیم دفتر املاک و قرارداد اجاره خونمون رو با یه آقای مشهدی نوشتیم. فردای اون روز صبح زود حرکت کردیم به سمت آمل و اومدیم خونه خودمون.

این روزها حرف زدنت روز بروز پیشرفت میکنه و دیگه تقریبا هر چیزی که ما بگیم رو تکرار میکنی.

بازی های جالبی میکنی.

مثلا یه چیزی میدی دست من و میگی بگو مال منه. وقتی میگم مال منه ازم میگیری، اونوقت من باید الکی گریه کنم و بگم میخوامش ، بعد شما اونو به من میدی. و این کار بارها و بارها پشت هم تکرار میشه.

یه بازی دیگه اینه که در میزنی و با حالت سوالی میگی بله؟ اونوقت من باید بپرسم کیه، شما میگی آرینه و من میگم بفرماین، آرین جون خوش اومدی! این بازی وقتی تکرار میشه آدمهایی که مثلا در زدن عوض میشن. و اسم همه فامیلای درجه یک رو میگی. آرین، آله (خاله)، آروین، عمه، رادین، مامانی و بابایی، مامان جون و بابا جون ، دایی و حتی بابا.

دو سه روزم بود که هر چی میخوردی یه دونه هم برای رادین برمیداشتی. حالا خونه خودمون یا مامان جون و حتی مهمونی!

دختر عزیزم چند خط آخر این پست مونده بود که دیگه نرسیدم بیام نت. امروز که ارسالش میکنم شما پیشرفتهای زیادی کردی که در پست بعدی مینویسم. این کارهات تقریبا مال دو ماه پیشه.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)