الینا هدیه روشن خدا

طوطی کوچولو

1393/5/7 17:34
نویسنده : مامان
406 بازدید
اشتراک گذاری

دخترکم خیلی وقته که میخوام بنویسم ولی لب تابم مشکل داره. ویندوزشو عوض کردم و درایور وای فای با مشکل روبرور شده و در نتیجه نمیتونم به نت متصل بشم. الان دارم با لب تاب دایی جونت کار میکنم.

امروز عید فطره، هفتم مرداد و تقریبا از اوایل ماه رمضان شما هر چیو بشنوی تکرار میکنی. خیلی وقتا حتی طرف صحبت ما شما نیستی ولی یهو یه لغت از بین حرفامون انتخاب میکنی و کرارش میکنی. دامنه واژگانت وسیع شده و مطمینا به زودی جمله خواهی گفت.  حرف زدنت شیرینه.

تقریبا ده روزه که خونه مامانی هستیم و این مدت خیلی پیشرفت داشتی. یه روز صبح در حالیکه شیر میخوردی تمرین "بابایی" گفتن میکردی و میگفتی "بابی"! وای که میخواستم بخورمت. بعد از یه روز بالاخره گفتی بابایی . حالا روزی هزار بار صداش میکنی. دیروز که مامانی صداش کرد"حاجی" شما هم یاد گرفتی و گاهی برای بازی صداش میکنی "آجی"!

به مامانی هم میگفتی مامان ولی الان دو سه روزی میشه که میگی " مامایی".

و با این صدا کردنات حسابی خودتو تو دل همه جا کردی.

قبل از اینکه بیایم تهران " عمه " هم یاد گرفته بودی و "آمین" یا همون آروین.

شنبه 28 تیر بود که من و شما صبح زود با اتوبوس راهی تهران شدیم. دوست نداشتی رو صندلی بشینی و بیشتر راه بغل من نشسته بودی. شما کلا ماشین رو دوست نداری ولی هر بار که نق میزدی یادآوری میکردم که میریم پیش دایی و شما مدتی با فکر دایی سرگرم میشدی. وقتی رسیدیم دایی پای اتوبوس منتظرمون بود و ما رو آورد خونه.  خیلی خوشحال بودی. بعد از دیدن دایی سراغ آرین رو گرفتی.

روز بعدش صبح با دایی رفتیم شیر خریدیم و پارک تاب بازی کردیم. و عصر رفتیم خونه خاله فریماه. از عشق دیدن آرین در پوست خودت نمیگنجیدی. شب خونه خاله مراسم احیاء شب بیست و سوم ماه رمضان بود. فردا شبش برگشتیم خونه مامانی.

یه روز دیگه هم با دایی رفتیم پارک و یه عالمه بازی کردی.

پنجشنبه صبح هم دایی سه چرخه آرین رو برات آورد. خیلی خوشت اومده بود و تحمل نداشتی که براش صبر کنی. برات شستمش و سوار شدی رفتیم خونه خاله فرح. دیگه سر ظهر بود و آفتاب حسابی دراومده بود. بعدشم با خاله فرح برگشتیم خونه مامانی. غروب هم میخواستیم با دایی بریم بیرون چسبیده بودی به سه چرخه و میگفتی با اون بریم!

روز شنبه 4 مرداد هم با دوستای نینی سایتیمون رفتیم خانه بازی تماشا. خیلی خوش گذشت. همون لحظه اول که رفتیم تو منو ول کردی و مشغول بازی شدی. عاشق ماشین سواری هستی. یه بار رفتی راستین جونو به زور پیاده کنی که خودت سوار بشی  اونم دستتو چنگ زد. بعدش رفته بودی مهراد جونو میزدی! (اشتباه گرفته بودی). خیلی خوب بود. حیف که ما از این جمع و امکانات دوریم. همتون هم سن بودین و زورتون بهم میرسید و این برای رشدتون خیلی خوبه.

یکشنبه از صبح رفتیم خونه خاله فریماه. عصر دایی اومد دنبال من و رفتیم دندانپزشکی و شما موندی خونه خاله. مامانی و بابایی هم بودن. تا ما برگردیم شب شده بود. خاله شما و آرین رو برده بود پارک. من و دایی هم اومدیم اونجا و باهم برگشتیم  خونه خاله. حلیم و بستنی خوردیم و رفتیم خونه مامانی. قربون دختر خوبم برم که عاشق حلیم شده و هر بار که اسمش یادش میره میگه "سوپ"!

یه بار هم ظهر وقتی خواب بودی من رفتم بیرون. وقتی برگشتم یه ساعت بود که بیدار شده بودی و داشتی ناهار میخوردی. منم برات یه صندلی کوچولو گرفتم که خیلی دوستش داری.

دیروز غروب هم خواب بودی که من و دایی رفتیم شهر کتاب. برات یه عالمه کتاب و رنگ انگشتی و مداد شمعی غیر سمی گرفتم که دایی شرمندمون کرد و همه رو حساب کرد. بعدش رفتیم اسباب بازی فروشی میخواستم برات لی لی فومی بگیرم که تو حموم بذاری زیر پات و با رنگ انگشتی نقاشی کنی که نداشت. در عوض دایی برات یه کامیون بزرگ خرید. براش تعریف کرده بودم که کامیون آروینو دوست داری. اونم یه دونه بزرگترشو برات خرید. شما هم از دیشب تا حالا همش میشینی توی کامیونت و بازی  میکنی و دلت میخواد یکی راهت ببره.

بابا هم دیشب رفته شاهاندشت. امروز هم عمه عاطفه و مامان جون و بابا جون رفتن اونجا. انقدر دلش برا شما تنگ شده بود که فکر میکردم دوشنبه شب میاد تهران. ولی وقتی اونا برنامه شاهاندشت گذاشتن دلش برا اونجا پر کشیده. خب چند سال یه بار ممکنه این برنامه پیش بیاد و اون حق داره که دلش نخواد اونجا رو از دست بده. شاهاندشت برای من جای خاصی نیست ولی برای بابا یه دنیا خاطره داره. اما شما چند روزه با تمام سرگرمیهایی که داشتی بازم بهانه میگیری و گاهی بابا بابا میکنی. معلومه که دلت تنگ شده حسابی. هفته اول اصلا دلتنگی نکردی. فقط یه بار که شیر میخواستی و زمان خوابت نبود و من تحویلت نگرفتم، قهر کردی رفتی تو اتاق و میون گریه هات میگفتی "بابا  بابا". قربونت برم دختر گلم که دلمو کباب کردی. اما از جمعه دیگه معلومه دلت تنگ شده.

سری قبل هم که از تهران رفتیم خونه دقیقا بعد از یه هفته روزی هزار بار میگفتی "دایی" و گاهی هم "آرین".  و این نشون میده که تحمل دوری عزیزانت رو برای یه هفته داری!!

دخترک قشنگم این روزها هر لحظه با یک حرکت نو که حاکی از بزرگ شدنت هست مرا شگفت زده میکنی.

دیگر مانند گذشته موقع تعویض پوشک فرار نمیکنی. حتی خودت مرا صدا میکنی و شلوارت را درمیاوری و دراز میکشی. گاهی به پوشکت میزنی و میگویی "بوف"  (= پیف) و این زمانی است که میخواهی به دستشویی بروی.

دیشب مدتی شیر خوردی ولی خوابت نبرد. همه خوابیده بودند. برای اولین برا برات قصه گفتم. بلد نبودم. یه قصه از روزهای خودت رو گفتم و اسم شخصیت قصه هم گذاشتم "دختر کوچولو" . با همه ناشی گری مامان شما از قصه خوشت اومده بود. بعدش بغلت کردم و باهات حرف زدم. دو بار بلند شدی و رفتی دم اتاق دایی و وقتی دیدی خوابه برگشتی. بار دوم رو زمین دراز کشیدی، سرتو کردی زیر تخت من و خوابیدی. کلا دوست داری وقتی میخوابی سرتو یه جایی قایم کنی، شده کوسن بذاری رو سرت یا صورتت رو تو بالش فرو کنی یا .....

بعد از عمیق شدنت خوابت گذاشتمت تو رختخواب خودت. امیدورام کم کم بتونم عادتت بدم که خودت بخوابی. به زودی دو ساله میشی و باید شیر مامان رو ترک کنی. بهتره که قبلش خوابیدن رو یاد گرفته باشی که زیاد اذیت نشی.

الینای عزیزم، دختر دلبندم این روزهایت را دوست دارم. اما بزرگ شدنت را بیشتر. شاید روزی دلم برای این شیرینیهایت تنگ شود اما مطمینا آنوقت ویژگیهای بیشتری برای لذت بردنم داری. با تمام وجودم دوستت دارم. بوسسسسسسسسسسسسسسسسسس

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)