الینا هدیه روشن خدا

کدبانو

این روزا بزرگ شدن دخترم خیلی به چشم میاد. کارهای قشنگی میکنی عزیزم که مامان کیف میکنه. با هر چیزی که بازی میکنی بعد از یه مدت میری میذاری سر جاش. البته این کار شامل اسباب بازیای خودت نمیشه چون من از اول بهت اجازه دادم که اونا رو بریزی و اصراری تو جمع کردنشون نداشتم. هرازگاهی خودم جمعشون میکردم. اما وقتی از وسایل خونه یا من و بابا یه چیزی رو برمیداری بازیت که تموم شد میذاری سر جاش. یا وقتی از خونه بابا جون میخوایم بیایم اسباب بازیایی که اونجا هست و مال بچگی بابا بوده رو میبری تو اتاق بابا میذاری. حتی وقتی غذا یا آبمیوه میخوری خودت ظرفاتو میبری تو آشپزخونه. و بقدری قشنگ و مرتب این کارها رو میکنی که هر کی میبینه ذوق میکنه. حالا دیگه خو...
27 ارديبهشت 1393

بی صبری مامان

عزیز دلم هیچوقت فکر نمیکردم یه روز اینجا از این دست مطالب بنویسم. ولی الان که اعصابم خرده، نوشتن بهم آرامش میده ضمن اینکه شاید یه روزی که خودت مادر شدی با خوندن اینا بدونی که بچه داری روزهای سختی هم داره که البته با یه خنده کودک نازت همه فراموش میشه. 7:45 صبح بیدار شدم. مثل هر روز تو این فکر بودم که بازم بخوابم چون وقتی الینا بیدار بشه دیگه تا شب باید براش انرژی بذارم و وقتی برای استراحت ندارم. گلاب به روت پا شدم رفتم دستشویی، اونجا بود که صورتم رو هم شستم و تصمیم گرفتم که دیگه نخوابم! تختم رو مرتب کردم(کاری که اغلب روزا وقت نمیشه یا لااقل بعد از صبحونه انجام میشه) همین کار حس خوبی بهم داد. فکرکردم چه روز خوبی رو آغاز کردم. رفتم آشپزخو...
16 ارديبهشت 1393

دایی و بابا

چند روزی بعد از رفتن مامانی اینا (نیمه های فرودین) یه روز بعدازظهر که داشتی شیر میخوردی تا بخوابی یهو گفتی دایی. من فکر کردم داری دالی بازی میکنی (آخه مدتهاست که به دالی میگی دایی!)  ولی دیدم رفتارت مال دالی بازی نیست. ازت پرسیدم دایی یا دالی؟  جواب دادی دایی و با یه مکث خیلی کوتاه گفتی علی! تقریبا مطمین شدم که دایی رو میگی. آخه معمولا موقع خواب سراغ همه اونایی که بلدی اسمشون رو بگی میگیری از علی و آرین گرفته تا ابا (بابا).  فکر کنم 23 فروردین بود که بالاخره گفتی بابا! نمیدونی بابا چه ذوقی میکنه وقتی صداش میکنی. چهارشنبه 27 فروردین رفتیم تهران. اول یه سر رفتیم خونه عمه چون مامان جون هم با ما بود و باید میرسوندیمش اونج...
10 ارديبهشت 1393

شکستن غول آلرژی

بعد از یک سال رژیم سخت و طاقت فرسا، نوزدهم بهمن ماه سال 1392 از یه جشن عروسی شروع  کردیم به شکستن رژیم مخصوص آلرژی. مدتها بود که شما مشکلی نداشتی و بعد از تولد یه سالگیت با اجازه دکتر لبنیات رو با خوردن ماست شروع کرده بودیم. کم کم کره و پنیر هم اضافه شد و حتی من فرنی هم خورده بودم. اما راستش جرات نمیکردم ادویه یا چیزای دیگه رو تست کنم  و هر روز میگفتم باشه بعد و انقدر هم تعداد موادی که نمیخوردیم زیاد بود که دونه دونه تست کردنش کار سختی بود و حوصله آدمو سر میبرد. این شد که وقتی به عروسی دعوت شدیم تصمیم گرفتم از شام اونجا بخورم و فکر کردم گاهی مهمونی یا رستوران دیگه زیاد ضرری نداره و بهتره که روحیه مون شاد باشه. آخه با این رژیم کاملا...
10 ارديبهشت 1393

سال 1393 مبارک!

سال تحویل ساعت 20 و 27 دقیقه شب بود و ما سال جدید رو در حالی آغاز کردیم که دخترکم 18 ماهگی رو پشت سر گذاشته بود و هر روز به عقل و فهمش اضافه میشد. سال تحویل رو مطابق معمول خونه خودمون بودیم . چند دقیقه ای قبل از سال تحویل آماده شدیم و  کنار سفره هفت سین عکس انداختیم. شما هم خیلی همکاری کردی و تقریبا تو همه عکسا میخندیدی چون چشمک زدن چراغ دوربین برات جالب بود اما آخراش دیگه راه افتادی دوربینو بگیری و نشد عکس تکی ازت بگیریم.     سال که تحویل شد حسابی دست زدیم و هورا کشیدیم و رقصیدیم و عیدی الینا جونمونو بهش دادیم. عیدی شما پول نقد بود ولی برای اینکه معنی عیدی رو بفهمی و یه چیزی خوشحالت کنه این کادوی کوچیک رو ه...
25 فروردين 1393

این روزها 5

دختر دلبندم این روزها به سرعت داری بزرگ میشی. توانایی هات هر روز بیشتر میشه و حس استقلال طلبیت روز بروز فزونی میگیره. حالا دیگه علاوه بر شال گردن، کلاهت هم خودت سرت میکنی و همین باعث میشه دیگه از کلاه بدت نیاد و اونو درنیاری. بعضی وقتا حتی توی خونه اگه دم دستت باشه سرت میکنی.  خخخخخخ   دو سه ماهی میشه که وقتی از بیرون میایم خودت شال و کلاه و کاپشنت رو درمیاری و میندازی توی تخت پارکت. ( آخه جاشون همونجاست چون من دوست ندارم لباسهایی که شسته نیست رو توی کمدت بذارم.) مدتیه که دوست داری تلفنی باهات حرف بزنن ولی خودت سکوت میکتی. تازگی ممکنه یکی دوباری "اَبو" (الو) بگی اما بیشتر گوشی رو نگه میداری و فقط گوش میکنی با این وجود سر...
23 اسفند 1392

واکسن 18 ماهگی

امروز صبح برای تزریق واکسن 18 ماهگی رفتیم. چند روز پیش که تماس گرفتم گفتند باید هشت و نیم صبح بیاین که واکسن تموم نشه. ولی شما خواب بودی. بالاخره یه ربع به نه توی خواب پوشکتو عوض کردم و لباس تنت کردم و نهایتا برای خوردن استامینوفن بیدار شدی. با هم رفتیم بهداشت. بابا هم از سر کارش اومده اونجا و منتظر ما بود. بعد از اندازه گیری قد و وزنت و پایش رشد رفتیم اتاق واکسن. خوشبختانه همون خانمی که خوب تزریق میکنه  که کمتر اذیت میشی اونجا بود. بعد از خوردن قطره فلج اطفال ، واکسن سه گانه رو توی ران پات زدن و بعدشم توی بغل من نشستی و توی بازوت MMR تزریق کردن.دخترم اصلا کولی نیست. برای هر تزریق یه کوچولو نق زدی ولی با تموم شدنش فوری آروم شدی. ...
19 اسفند 1392