الینا هدیه روشن خدا

خونه جدید

1393/6/28 18:11
نویسنده : مامان
440 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم همینطوری که از عنوان مطلب پیداست اسباب کشی داشتیم و سرمون حسابی شلوغ بود و یه عالمه حرف برای گفتن داریم.

27 خرداد بود که خونمونو فروختیم. قبلش من و بابا تصمیم گرفته بودیم که خونمونو بفروشیم و با پولش یه آپارتمان جدید بسازیم. سال قبل که طبقه سوم خونه رو فروختیم یه زمین خریده بودیم. حالا میخواستیم اونجا رو بسازیم. به دلایل متعددی تصمیم گرفتیم در مدتی که اونجا ساخته میشه طبقه پایین خونه بابا جون سکونت کنیم. یکی از دلایل عمده اش هم این بود که اینجا شما تنهاا نیستی و حیاط هم داری.

خلاصه اواخر مرداد مستاجر بابا جون خونه رو تخلیه کرد. ما هم یه دستی به سر و روی خونه کشیدیم و اسبابامون رو آوردیم اینجا. چهارشنبه 29 مرداد اومدیم خونه بابا جون. و یه سری خرده ریزهایی که خودمون آورده بودیم رو مرتب کردیم. شب هم خونه بابا جون موندیم. بعبارتی آخرین روز سکونتمون تو خونه قبلی همون چهارشنبه بود.

همون روز غروب عمه عاطفه هم اومد آمل. آخه دو هفته ای میشد که آروین آمل بود و اومده بودن دنبالش.

پنجشنبه صبح زود من و بابا رفتیم خونه قبلی و تا باربرها بیان وسایل باقی مونده رو جمع کردیم. بعد من اومدم خونه بابا جون پیش شما تا وقتی که بار برسه.

جمعه بعدازظهر هم وقتی که شما خواب بودی من و بابا رفتیم اون خونه رو تمیز کردیم و به خریدار تحویل دادیم. من میخواستم شما هم برای خداحافظی با اون خونه بیای ولی بابا گفت اونجوری بیشتر ناراحت میشی. راستش بعدش به این نتیجه رسیدم که حق با بابا بود. آخه خودم خیلی ناراحت شدم. لحظه آخر قبل از اینکه خریدار بیاد گریه کردم. و تا آخرین لحظه بغضمو میخوردم.

دیگه اون محله رو دوست نداشتم. از اینکه خونه رو فروخته بودیم اصلا ناراحت نبودم. حتی روزی که معامله کردیم خوشحال بودم. ولی اینکه دیگه اون خونه ای که این همه خاطرات قشنگ توش داشتم مال من نبود دلم گرفت. با خونه ای که روزهای نوزادی و نوپایی دختر دلبندم اونجا گذشته بود خداحافظی کردم. خونه ای که بابا با دست خالی با تلاش زیاد ساخته بود دیگه مال ما نبود.

اما خونه جدید

تا شنبه که عمه اینا بودن ما هم بالا بودیم. شنبه شب اومدیم پایین ولی از گرما و پشه نتونستیم بخوابیم. آخه کولرمون خراب بود و بردنش برای سرویس. هوا هم وحشتناک گرم شده. من آمل رو به این گرمی ندیده بودم. این شد که از یکشنبه برای خواب بعدازظهر شما و شبها میرفتیم بالا ولی روز پایین بودیم.

روزا میری توی حیاط آب بازی. استخری که خاله فریماه بهت هدیه داده رو باد کردیم و با مایو میری اون تو و کلی حال میکنی.

 

 

 

یک هفته گذشت و من و شما برای خرید لباس رفتیم تهران. بازم با اتوبوس رفتیم و دایی عزیزت اومد دنبالمون. خاله فریماه هم محبت کرد و هر روز منو برای خرید برد. یه عالمه لباس برای خودم و شما خریدم. آخه چند روز دیگه عروسی پسر خاله بابا است.

آخر هفته اش بابا اومد دنبالمون. یه روز رفتیم برای شما ماشین شارژی بخریم که متاسفانه مدلی که پسندیدیم تک موتوره بود و ترجیح دادیم با عجله تصمیم نگیریم. یه روز هم من و بابا رفتیم برای خونه جدیدمون پرده خریدیم.

اما این یه هفته ای که تهران بودیم شما تقریبا هر روز با مامانی و آرین خونه بودی. صبح و بعدازظهر قبل از اینکه بیدار بشی من میرفتم بیرون. و شما با بودن آرین دیگه بهانه نمیگرفتی. روز اول برای خودم خیلی سخت بود. یه عصر هم با هم با سه چرخه رفتیم مرکز خرید نگین ظفر و برات یه ساعت خریدم که خیلی دوستش داری.

وقتی برگشتیم آمل کولرمون نصب شده بود و دیگه رسما زندگی رو تو خونه خودمون شروع کردیم. خیلی با عجله پرده ها رو نصب کردیم و همه چیزو مرتب کردیم چون فقط دو روز مونده بود به تولد الینای دوست داشتنی ما.

ادامه ماجرا در مطلب بعدی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)