الینا هدیه روشن خدا

غلت زدن الینا

دیشب مهمونی بودیم و شما خیلی دیر خوابیدی. من هم سر درد شدیدی داشتم. شما رو آوردم روی تخت کنار خودم که با هم بخوابیم. چند لحظه رفتم آشپزخونه، وقتی برگشتم دیدم شما به پهلو خوابیدی. از بابا پرسیدم گفت خودت چرخیدی. این اتفاق قبلا هم افتاده بود. نکته اش بعد از اینه. کنارت که خوابیدم کم کم چرخیدی و تقریبا دمر خوابیدی. حالت خوابیدنت خیلی شبیه خوابیدن بابا بود. برایم جالب بود که خیلی نرم و بدون تلاش دمر شدی.   من هم با همه خستگی و سر درد پا شدم دوربینو آوردم و از شما عکس گرفتم. ...
4 دی 1391

اولین شب یلدا با الینا

شب یلدا تولد بابایی هم هست. هر سال من از اینکه تهران نیستم و نمیتونم یلدا رو در کنار خانوادم جشن بگیرم خیلی ناراحتم. ولی امسال تحملش راحت تر بود. چون شما رو دارم گل خوشبوی من.   بابایی خیلی ناراحت بود که امشب همه جمعند و ما نیستیم. دلشون برای ما تنگ شده، صبحش زنگ زدن و خواستن که ما هم مهمون اونا باشیم و هر جور که دوست داریم خوش بگذرونیم. مامانی میگفت بابایی حتی گریه هم کرده. ما هم از قبل قرار بود بریم خونه پدر جون. شب بدی نبود ولی خاص هم نبود. ایشالا که سال دیگه ما هم شب یلدا رو در کنار بقیه جشن بگیریم. ...
2 دی 1391

حس قشنگ با تو بودن

خیلی ناراحت بودم. تنهایی اذیتم میکنه. مریضی این چند روز بابا هم مزید بر علت شده بود. حوصله نداشتم با دختر نازم بازی کنم. برای اینکه از این حال و هوا در بیایم یهویی شما رو بردم حموم. تا حالا وقتی بابا خونه نبود این کارو نکرده بودم. خودم تنها حمومت میکنم ولی قبلش وقتی من خودمو میشورم و بعدش وقتی وسایل حموم شما و خودم رو آب میکشم بابا مواظب شماست. امروز شما رو گذاشتم توی وان خودت توی حموم، اول خودمو شستم بعد شما رو. لباس پوشوندم و گذاشتمت توی کریر بیرون جلوی در حموم تا خودم بیام.     چند روز بود که وقتی ورزش میکردیم و ما نوبتی پاهاتو جمع میکردیم توی شکمت نوبت پای راستت که میشد خودت جمعش میکردی. بیشتر بابا ورزشت میده. امشب که د...
27 آذر 1391

روزهای تنهایی

چهارشنبه شب هر یک ساعت و نیم الی دو ساعت بیدار میشدی و شیر میخواستی. نتونستم بخوابم. صبح هم زود بیدار شدی. ولی انقدر برام حرف زدی و خندیدی که یادم رفت شب نخوابیدم. یه حرف جدید هم گفتی : کا طی روزهم هی شیر میخواستی. تا ساعت 12 که یهو گریه کردی. گریه که نه جیغ میکشیدی. نمیفهمیدم چه مشکلی داری. فقط با شیر خوردن آروم میشدی. تا شب همینجوری بودی. غروب کلی گریه کردم. حوصله ام سر رفته بود و خسته هم بودم. عزیزم از تو خسته نبودم، خستگی روحی داشتم به خاطر تنهاییم. و اینکه فکر میکردم اگه از مامانی و خاله ها دور نبودم اینجور موقع ها میرفتم پیششون و بهم کمک میکردند ولی اینجا هیچ کس نیست که به دادم برسه. این فکرا رو کردم، اوضاع بدتر شد. بابا که چند ...
25 آذر 1391

خونه ما

جمعه هفتم مهر 21 روزه بودی که اومدیم خونه خودمون. مامانی هم باهامون اومد و یک هفته پیشمون بود. اولین روز بعد از رفتن مامانی کم آوردم و گریه کردم. الینای عزیزم شما از اون نی نی هایی بودی که دوست دارند دایم در آغوش باشند و با مکیدن آرامش پیدا میکنند و پستونک رو هم قبول نمیکردی. البته بعدا با مزه دارکردن پستونک بالاخره گرفتیش. با تمام اینا شب خوب میخوابیدی. بیمارستان گفته بودن که نباید بیشتر از دو سه ساعت بین دو وعده شیر خوردن فاصله بیفته وگرنه ممکنه بچه افت قند خون پیدا کنه. من هم ساعت کوک میکردم و نصفه شب هی بهت شیر میدادم. ولی 26 روزه که بودی سینه ام آبسه کرد و رفتم دکتر. دکتر بهم گفت اگه گرسنه بشه خودش بیدار میشه و اینجوری الگوی خوابش ر...
21 آذر 1391

هفته اول

سه شنبه پنجمین روز زندگیت از صبح حال نداشتی و چشماتو به زور باز میکردی. فکر کنم شیرم کم بود و قند خونت اومده بود پایین.خیلی گریه کردم. بالاخره شب بهت یه ذره قنداب دادم تا جون گرفتی و تونستی شیر بخوری. فرداش بند نافت افتاد. رفلکس مورو (حرکات غیر ارادی دست وپا) ی زیادی داشتی و من با قنداق فرنگی ملایم میبستمت. ولی از پنجشنبه دیگه این کارو نکردم. حرکات دستت کمی کمتر شده بود و وقتی که بسته بود عصبی میشدی.   ...
15 آذر 1391

تولد

الینای خوشگل من ساعت 8:49 صبح روز جمعه 17 شهریور 1391 در اولین روز از هفته چهلم بارداری پا به این دنیای خاکی گذاشت. لحظه ای که شیرین ترین لحظه عمرم بود. من با انتخاب آگاهانه خودم از همون روز اول بارداری تصمیم گرفتم که طبیعی زایمان کنم به خاطر سلامتی جسمی دخترم. بعدها در کلاسها فهمیدم که بیشتر از جسم سلامت روحه که در زایمان طبیعی حفظ میشه و لذتی بالاتر از لحظه زایمان برای مادر نیست. هرچند که در عمل پشیمون شدم و میگفتم هیچکدوم از فوایدش ارزش این همه درد رو نداره ولی لحظه ای که دختر گلم متولد شد همه رو فراموش کردم. گویی اون افکار از ذهن من نگذشته بود. چند لحظه بعد شما رو لای یه پارچه گرم گذاشتن روی سینه ام. چشمات باز بود و نگاهم میکردی...
15 آذر 1391

دوران بارداری

ده روز بعد از خبر بارداری تهوع من شروع شد. سوزش و درد معده امونم رو بریده بود. و نگرانی من این بود که نمیتونستم میوه و شیر بخورم. میترسیدم که جنین کوچولوی من خوب رشد نکنه. تقریبا اوایل فروردین بود که حالم بهتر شد. از هفته 18 یعنی نیمه فروردین حرکتت رو احساس میکردم. پایان چهار ماهگی بود که یه شب بابا گفت هنوز پنج ماه مونده. یهو حس کردم راه زیادی مونده و هنوز برای در آغوش گرفتنت باید خیلی انتظار بکشم. ولی ماه پنج و شش راحت تر بود و سریعتر گذشت. دوشنبه 28 فروردین معلوم شد که هدیه خدا به ما یه دختر کوچولوی نازه. سیزدهم خرداد با همه اعضای خانواده من رفتیم سفر عمره. قبل از رفتن مامانی و بابایی پول سیسمونی شما رو با یک عروسک گیتاریست دادن...
1 آذر 1391

خبر بارداری من

خبر بارداری من پنجشنبه 15 دی ماه 1390 وقتی از خواب بیدار شدم حس عجیبی داشتم. بیبی چک گذاشتم و در کمال ناباوری مثبت شد. ماتم برده بود. مدتی بدون هیچ حرکتی نشستم و حتی فکر هم نمیکردم. بالاخره خودم رو جمع و جور کردم و رفتم آزمایشگاه و یه ساعت تو خیابون گشتم تا جوابش آماده بشه. جواب مثبت بود. برای اولین بار در عمرم از خوشحالی شوکه شده بودم. مات و مبهوت بودم جوری که نمیشه اون حسو توضیح داد. نمیدونم چجوری تا خونه اومدم. خواستم به بابا زنگ بزنم ولی فکری به ذهنم رسید. غروب که اومد خونه پیشنهاد دادم که برای شام بریم بیرون. میخواستم در یک فرصت مناسب جواب آزمایش رو بهش نشون بدم. رستوران نزدیک خونه پدر سیما جون بود. سعید هم اونج...
1 آذر 1391