حس قشنگ با تو بودن
چند روز بود که وقتی ورزش میکردیم و ما نوبتی پاهاتو جمع میکردیم توی شکمت نوبت پای راستت که میشد خودت جمعش میکردی. بیشتر بابا ورزشت میده. امشب که داشت اینکارو میکرد و یک دو میشمرد شما پای راستت رو خودت جمع میکردی و میگفتی بوف یعنی دو قربونت برم. من و بابا خیلی ذوق کردیم.
چند وقته که وقتی تنهایی با همین حرفایی که بلدی صدامون میکنی. من خیلی ذوق میکنم وقتی میبینم که دختر کوچولوم برای اینکه میخواد کنارش باشم گریه نمیکنه و سعی میکنه باهام حرف بزنه.
مدتی بود که شب خودت میخوابیدی. الان چند روزه که روز هم بعضی وقتا کنارت که میخوابم و بغلت میکنم میخوابی. کلا از وقتی رانیتیدین میخوری و کمتر ترش میکنی خوابت بهتر شده. البته شما در کل کم خوابی ولی حالا همون مقدار کم رو راحت تر میخوابی. قبلا پیش میومد که خوابت میومد ولی ساعتها به خاطر ناراحتی معده نمیتونستی بخوابی تا اینکه خواب از سرت میپرید.
حس قشنگیه وقتی برای خوابیدن دوست داری با صورت و لباس من بازی کنی ولی میترسم به این کار وابسته بشی. آخه همه جا که من نمیتونم کنارت بخوابم.
این روزا هر روز که میگذره بزرگ شدنت رو حس میکنم. خیلی دوست دارم زودتر بزرگ بشی. گاهی از ناتوانی بچه ها ناراحت میشم و اینکه انقدر به آدم بزرگا وابسته اند در حالیکه نمیتونن حرف هم بزنن. دلم برا همه نی نی ها میسوزه. امیدوارم که زود حرف زدنو یاد بگیری عزیز دلم.