الینا هدیه روشن خدا

خونه ما

1391/9/21 20:38
نویسنده : مامان
123 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه هفتم مهر 21 روزه بودی که اومدیم خونه خودمون. مامانی هم باهامون اومد و یک هفته پیشمون بود. اولین روز بعد از رفتن مامانی کم آوردم و گریه کردم.

الینای عزیزم شما از اون نی نی هایی بودی که دوست دارند دایم در آغوش باشند و با مکیدن آرامش پیدا میکنند و پستونک رو هم قبول نمیکردی. البته بعدا با مزه دارکردن پستونک بالاخره گرفتیش. با تمام اینا شب خوب میخوابیدی. بیمارستان گفته بودن که نباید بیشتر از دو سه ساعت بین دو وعده شیر خوردن فاصله بیفته وگرنه ممکنه بچه افت قند خون پیدا کنه. من هم ساعت کوک میکردم و نصفه شب هی بهت شیر میدادم. ولی 26 روزه که بودی سینه ام آبسه کرد و رفتم دکتر. دکتر بهم گفت اگه گرسنه بشه خودش بیدار میشه و اینجوری الگوی خوابش رو بهم میزنی. از اون شب من نفس راحتی کشیدم و شبها خوابیدم. ولی روزها هنوز سخت بود. هیچ کاری جز شیر دادن نمیتونستم انجام بدم. تا چهل روزگیت که دکتر شما گفت برای اینکه شیر چرب بشه باید بمونه و بین دو وعده حداقل یک ساعت فاصله بذار.

شب اول خیلی سخت بود. شما گریه میکردی و من باید تحمل میکردم. بابا که زود جا زد. اون شب فواصل بین شیر خوردن بغلت میکردم و راه میرفتم، قر میدادم و شعر میخوندم. کلی شعر هم خودم گفتم. تا کم کم به این وضع عادت کردی.

اینم اولین عکست توی خونه خودمون

دو سه روز مونده بود به چله کمی لبخند میزدی تا یک هفته بعدش که دیگه کاملا میخندیدی. 49 روزه بودی که سایز زیرپوشت تازه شد 3-0 ماه.

 

یک شب قبل از واکسن دو ماهگیت خونه پدر جون بودیم که شما برا اولین بار توی بغلمون بودی و ما نشسته بودیم. تا قبل از اون یا شیر میخوردی یا باید راه میبردیمت. اون شب من فکر میکردم شما سر حال نیستی که ساکتی و چیزی نمیگی. ولی وقتی اومدیم خونه شما رو گذاشتم توی تختت تا لباسمو عوض کنم چیزی نگفتی و سعی کردی خودت بخوابی. خیلی طول کشید وقتی موفق نشدی خواستی که من بغلت کنم.

فرداش واکسن زدی. به بابا گفتن زانوهای کوچولوتو نگه داره که موقع زدن واکسن پاتو تکون ندی ولی بابا تا شما خواستی پاتو تکون بدی دستشو شل کرد. مجبور شدم خودم پاتو بگیرم. خیلی سخت بود. سخت تر از همه هم این بود که شما گریه میکردی و من تا زدن واکسن دوم نمیتونستم بغلت کنم. من هم گریه میکردم. فکر کنم بابا هم گریش گرفته بود. هی دور خودش میچرخید، از اتاق میرفت بیرون و برمیگشت. خانمه قبل از واکسن دوم باهات حرف میزد و نازت میکرد تا آروم بشی ولی من میخواستم بزنمش. آخه شما که با ناز کردن اون آروم نمیشدی، مامانتو میخواستی، مامان هم میخواست زودتر بغلت کنه. بالاخره تموم شد، زود اومدیم تو ماشین و بهت شیر دادم. شما هم دیگه گریه نکردی.

فردای اون روز رفتیم تهران. پنجشنبه بود. شنبه هم عمه عاطفه زایمان کرد و رادین به دنیا اومد. بعد از تولد رادین بابا با پدر جون رفت آمل و ما موندیم تهران. قرار بود آخر هفته بابا بیاد دنبالمون که تصادف کرد و نتونست بیاد. چهارشنبه هفته بعدش دایی با مامانی و بابایی ما رو آوردند خونه.

 

 

در ادامه مطلب یه خاطره دیگه هست.

چون مطالب رو از یه وبلاگ دیگه انتقال دادم  این مطلب جا موند و اگه الان اضافه کنم ترتیبشون بهم میخوره.

 

 

تقریبا از دو ماه و نیمگی وقتیمن و بابا باهات بازی میکنیم نوبتی نگاهمون میکنی و میخندی. خوشحال میشی که هردومون کنارتیم. ما هم از اینکه شما عشقمون رو کامل کردی خوشحال میشیم. با هر خنده شما ماهم بهم نگاه میکنیم و میخندیم. لبخند

جمعه سوم آذر بعد از رفتن مامانی اینا ما هم رفتیمبیرون و شما رو بردیم هیات علی اصغر. شنبه و یکشنبه تاسوعا و عاشورا بود و بابا تعطیل بود. عاشورا که بابا از صبح رفت دسته. پدر جون هم ظهر اومد دنبال ما و من و شما رو برد بیرون. یک ساعت اول تا بابا نزدیک ما بشه توی بغلم خواب بودی. بعد هم
که بابا اومد باهاش رفتی توی دسته. یه ساعت دیگه هم بیرون بودیم و شما طبق معمول  با کنجکاوی آدم ها و خیابون رو نگاه میکردی و جیک نزدی.

 

از دوشنبه هم که بابا رفت سر کار هر روز وقتی میخوابیدی امتحان میکردم. بعضی وقتا خودت تنها توی جات میخوابی. وجمعه 10 آذر یه اتفاق خیلی خوب افتاد. شب خونه پدر جون بودیم و خوابت برده بود.
وقتی اومدیم خونه تا گذاشتمت توی تختت بیدار شدی ولی چیزی نگفتی. منم تا لباسام رو عوض کنم دیدم شما خودت با پستونکت سرگرمی ومیخوای بخوابی. خیلی طول کشید شاید یه ساعت ولی بالاخره خودت خوابیدی. در حالیکه من کنار تختت بودم و هر بار که پستونکت میافتاد بهت میدادم. ازاون شب  تقریبا هرشب خودت میخوابی و روزها هم گاهی توی جات میخوابی.البته هنوز هم گاهی حاضر نمیشی
از بغلم بیای پایین و میخوای همونجا بخوابی. چند روز بعدش در حالی که شما بیداربودی آشپزی کردم و این اولین باری بود که بعد از تولد شما طی روز غذا میپختم. تا اون موقع فقط پنجشنبه  و جمعه آشپزی
میکردم. البته بعد از اون هم تا الان که دارم مینویسم هنوز هم بیشتر روزا غذای فریزری میخورم. ولی بعضی غذاهای ساده رو میشه درست کرد. لبخند

الان دیگه سه ماهه شدی و خیلی چیزا رو میفهمی. وقتی با دیدن من میخندی یا وقتی کنارت میخوابم خوشحال میشی و میخندی خستگیام یادم میره. چهارشنبه صبح که بابا رفت سر کار و آوردمت رو تخت
خودمون حدودا تا ساعت 10 کنارم خوابیدی. در این مدت هی چشماتو باز میکردی و وقتی میدیدی
من کنارتم انگار که خیالت راحت میشد و با ز میخوابیدی. از اون روز هر روز صبح با هم میخوابیم و هر موقع که بیدار بشی بغلت که میکنم دوباره میخوابی. مگه اینکه واقعا گرسنت باشه. خوشمزه

و دقیقا همون روز بود که عروسکت رو با دست گرفتی. قبلا من عروسک یا جغجغه رو میذاشتم توی دستت و شما نگهش میداشتی ولی اونروز خودت دستت رو دراز کردی و گرفتیش. از اون روز به مرور هر روز علاقه بیشتری برای گرفتن اسباب بازیهات نشون میدی. و هر بار که یکیشونو میگیری مدتی نگهش میداری و باهاش بازی میکنی.مژه

چند وقته که پستونکتو با اراده خودت درمیاری ولی وقتی میخوای دوباره بذاریش دهنت نمیتونی. اون موقع است که من کمکت میکنم. جمعه شب پستونکت رو درمیاوردی و دستت رو میخوردی. بعضی وقتها این کارو میکنی و من میفهمم که لثه هات میخاره. دستامو خوب میشورم و لثه هاتو میخارونم. ولی اون شب یهو شستت رو پیدا کردی و ازش خوشت اومد. دیگه خارش درکار نبود. خوشت اومده بود و هی پستونک رو در می آوردی و انگشت شستت رو میخوردی. منم هی انگشتت رو  درمی آوردم و پستونک رو میذاشتم دهنت. خلاصه با هم درگیر بودیم. هر دو تا باسیاست میخندیدم و کار خودمونو میکردیم. نیشخند

بیشتر از یه هفته است که موقع غذا خوردن من آروم توی کریرت میشینی و نگاهم میکنی. غذا خوردن من برات یه بازیه. یادمه اولین باری که پیشت غذا خوردم سینی صبحانه رو آوردم و کنارت نشستم. اون موقع
شما دراز کشیده بودی. با تعجب به اینکه لقمه  در دهانم میذاشتم نگاه میکردی. اما حالا دیگه با کنجکاوی خاصی به خود لقمه ها یا غذاها نگاه میکنی. پریروز مرغ رو با همون ظرف فریزری گرم کرده بودم. ظرفش یه کم عمیق بود و توش معلوم نبود. وقتی یه تکه مرغ از توش در آوردم همینجور به ظرف نگاه میکردی. البته اون روز توی بغلم نشسته بودی. منم ظرفو از روی میز برداشتم و با دستی که دور کمر شما بود
گرفتمش و یه تکه دیگه از توش در آوردم. اون موقع بود که خودتو کشیدی جلو و توی ظرف رو نگاه کردی. نمیدونم توی فکرت چی میگذره ولی وقتی اینجور با دقت به دنیای اطرافت نگاه میکنی و میخوای از همه چی سر دربیاری ذوق زده میشم. خنده

امروزغروب از حموم اومده بودی. شیر خورده بودی و میخواستی بخوابی. منم بغلت کرده بودم و راه میرفتم. داشتم با بابا حرف میزدم که یه دفعه دیدم شما پستونکت رو درآوردی و زل زدی به من. تا نگاهت
کردم خندیدی و من هم ذوق زده شدم و خندیدم. پستونکت رو گذاشتم دهنت ولی شما اونو در آوردی یه کم نگاهم کردی و راحت خوابیدی،بدون پستونک.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)