الینا هدیه روشن خدا

تولد نی نی های ناز شهریور 91

عزیز دلم مدتیه که چیزی ننوشتم. در این مدت خیلی بزرگ شده ای و رفتارهایت عوض شده است ، اما پیشرفتهایت را در یک پست دیگر مینویسم. اینجا میخوام از یه تولد دسته جمعی بگم. تولدی که از خیلی وقت قبل با دوستامون تصمیمش رو گرقتیم. البته بابا میگفت که کار داره و نمیتونه بیاد ولی روزش که رسید هر جور بود برنامههاشو جور کرد که خاطره این روز برامون زیباتر بشه و پدر الینا هم مثل بقیه بابا ها کنار فرشته کوچولوش باشه.   جمعه اول شهریور برای جشنمون انتخاب شده بود و مکانش هم هپی هاوس اقدسیه بود ساعت 5 تا 8 عصر. ما هم پنجشنبه عصر رفتیم تهران. ترافیک بود و آخر شب رسیدیم. بعدازظهر جمعه رفتیم  خونه مریم جون مامان یاسمینا گلی و لباستو گرفتیم. ...
8 شهريور 1392

یک خاطره

الینای من، دختر دلبندم ! پارسال دقیقا سالروز تولد امام حسن (ع) بود که سرویس خواب شما رو آوردن. روز سختی بود. نصابها وارد نبودن و یه صبح تا غروب  مهمونمون بودن. بعدشم ماه رمضون ساعت 2 بعداز ظهر از من شماره تلفن رستوران خواستن و مجبور شدم بهشون ناهار بدم.  ولی وقتی رفتن انقدر ذئق و شوق داشتم که با همه خستگی و اون شکم گنده  شروع کردم به تمیزکاری و چیدن اتاقت.   اینم چند تا عکس از همون روزا     انقدر دیدن اتاق شما برام شیرین بود که الان چند روزه منتظرم تولد امام حسن بیاد و بیام اینجا بنویسم که یک سال گذشت. یک سال از اتاق داشتن دخترم گذشت. و به زودی تولد خودشو جشن میگیرم. این روزا...
2 مرداد 1392

الو الو

روزی که رفتیم سفره خونه خاله ی بابا شما حسابی نانای کردی و دیگه دو دستی نانای میکردی. کم کم پاهاتم تکون میدادی و خلاصه رقاصی شده بودی برای خودت. اما یهویی رقصو گذاشتی کنار. به جاش کار جدیدی یاد گرفتی و کنترل تلویزیون،‌گوشی،‌یا حتی دست خالیتو میگیری دم گوشت و یه چیزی شبیه الو میگی. گاهی تا با یکی تلفنی صحبت نکنی کوتاه نمیای و دست از الو گفتن برنمیداری. گاهی انقدر پشت هم حرف میزنی که کسی که اونور خطه ذوق زده میشه.   البته کارکرد اصلی کنترل ها رو بلدی و اونا رو جلوی تی وی میگیری. حتی کنترل کولر رو بعد از دو روز تشخیص دادی و اونو جلوی کولر میگیری. توی دالی بازی هم پیشرفت کردی. هر چیزی که دم دستت باشه مثل بالش، لباس ...
28 تير 1392

نی نی پارتی شادیسا گلی

ظهر پنجشنبه 6 تیر مهمون شادیسا گلی و مامانش سمیه جون بودیم. غیر از شما و شادیسا 7 تا نی نی دیگه هم بودن. راستین جون پسر باران جون، کیان جون پسر الناز جون، امیرحسین جون پسر حدیث جون، باران جون دختر بهار جون، پارمین جون دختر افسانه جون، دینا جون دختر هدی جون، آیهان جون پسر ندا جون   خیلی بهمون خوش گذشت. من که تازه دوستامو دیده بودم نمیدونستم از کجا بگم و از کجا نگم. حسابی حرف زدم و سرشونو درد آوردم. چند تا عکس دیگه هم در ادامه مطلب میذارم. ولی راستش بهترین عکسا رو همیشه افسانه جون میگیره که باید سر فرصت ازش بگیرم. اینم چند تا از عکسای شما و دوستات خونه شادیسا گلی   الینا، باران، آیهان   میزبان شاد...
28 تير 1392

شیطونک

دختر ناز من از روزی که میتونه چهار دست و پا بره شیطنتشو بیشتر نشون داده. تقریبا دو روز قبل از اینکه بریم تهران دستت رو به مبل میگرفتی و می ایستادی. روزا میومدی توی آشپزخونه و کشو ها رو میکشیدی و هر چی توش بود میریختی بیرون. منم کشو ها رو جابجا کردم و دستمال ها رو گذاشتم پایین که برای شما خطری نداشته باشه.     تهران هم که بودیم که دیگه بیچاره شدیم، هر دومون. من از بس همش باید مواظب شما بودم که از پله ها نیفتی یا دست به وسایل خطرناک نزنی و یه لحظه هم نمیتونستم تنهات بذارم، شما هم  از بس هر جا خواستی بری جلوتو گرفتیم. ولی در کل خیلی بهمون خوش گذشت. دایی هر روز صبح قبل از رفتن شما رو میبرد تو کوچه، یه دورم عصر که...
24 تير 1392

جشن دندونی

پنجشنبه 23 خرداد بابا ما رو برد تهران. اولش رفتیم خونه خالش سفره ابوالفضل بعد هم رفتیم خونه مامانی. خیلی دیر شده بود و شما خوابت میومد. مامانی سورپرایزمون کرده بود و برات آش دندونی پخته بود. ولی از اونجایی که شما خیلی خسته بودی تا مامانی میزو بچینه لباساتو عوض کردی که آماده خواب بشی.         خاله فرح هم اومده بود. ما هم سریع یه عکس ازت گرفتیم و همه کادوهاشونو بهت دادن که بری بخوابی. ولی یهویی خواب از سرت پرید و تا ١٢ شب بیدار بودی. آشش خیلی خوشمزه بود. دست مامانی درد نکنه. در حالی که طبق رسم و رسومات مامانی نباید این کارو میکرد، برای اینکه دندون شما بی خاطره نمونه این زحمتو کشید. ما هم خوردیم ...
22 تير 1392

هفته ای که گذشت

هفته ای که گذشت اتفاقهای زیای افتاد. شنبه صبح که از خواب بیدار شدی یهو احساس کردم در دهان ختر کوچولوم دو تا دندون میبینم. خوب که نگاه کردم دیدم خط دندونات معلوم شده. یکشنبه صبح رفتیم ساری. اونجا کار داشتیم ولی بعدش رفتیم خونه خاله رها پیش آوا جون. شما که خیلی گرسنه بودی و توی آسانسور داشتی منو میخوردی، تا رسیدی اونجا گرسنگی یادت رفت و مشغول باز شدی. بعد پرستار آوا جون براش سیب رنده کرد و برای شما هم آورد. خوردی و حسابی خوشت اومد. من مونده بودم شما که تا حالا همه چیزو پوره شده خورده بودی و هنوز دندون نداری چجوری اون همه سیبو خوردی؟ اینم چند تا عکس از شما و آوا جون     شب خونه بودیم و بابا شما رو بغل ...
11 خرداد 1392

چهار دست و پا رفتن

بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! بالاخره الینا خانوم ما هم چهار دست و پا رفت. دیروز یعنی فردای همون شبی که اولین قدمها رو رفتی رسما چهار دست و پا رفتن رو آغاز کردی. البته هنوز سرعتت کمه ولی مهم اینه که میتونی این کارو انجام بدی. راستی دیروز اولین روز پدر با حضور شما بود. منم یه کیک از طرف شما برای بابا گرفتم که روش نوشته بود بابا جون روزت مبارک. و یک کیلو هم بستنی سنتی برای پدر جون. ایشالا که همیشه سایه بابا بالای سرمون باشه و سه تایی با هم خوش باشیم.
4 خرداد 1392

پیشی کو؟

معمولا تو کتابهایت را میخوری و ما نمیتوانیم با هم کتاب بخوانیم. امشب بعد از مدتی کتاب خوردن عکس هاپو و پیشی رو بهت نشون دادم و صداهاشون برات گفتم. شما دست میکشیدی رو عکسا و میخواستی چشم و دماغ سیاه نقاشیا رو بکنی. یه دفعه ازت پرسیدم پیشی کو؟ دستت رو کشیدی روی عکس گربه. پرسیدم هاپو کو؟ دستت رو کشیدی روی عکس سگ. فکر کردم شاید اتفاقی بوده. دوباره پرسیدم باز هم درست جواب دادی. بعد برای اینکه به بابا نشون بدم باز هم پرسیدم و باز هم شما درست جواب دادی. بابا هم خودش چند بار دیگه ازت پرسید. البته دیگه باور کرده بودیم که شما آگاهانه جوابمون رو میدی ولی با هر بار جواب دادنت ما کلی ذوق میکردیم و این بود که هی ازت سوال میکردیم. ضمنا امشب چند ق...
3 خرداد 1392