الینا هدیه روشن خدا

روزهای تنهایی

1391/9/25 21:02
نویسنده : مامان
83 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه شب هر یک ساعت و نیم الی دو ساعت بیدار میشدی و شیر میخواستی. نتونستم بخوابم. صبح هم زود بیدار شدی. ولی انقدر برام حرف زدی و خندیدی که یادم رفت شب نخوابیدم. یه حرف جدید هم گفتی : کا

طی روزهم هی شیر میخواستی. تا ساعت 12 که یهو گریه کردی. گریه که نه جیغ میکشیدی. نمیفهمیدم چه مشکلی داری. فقط با شیر خوردن آروم میشدی. تا شب همینجوری بودی. غروب کلی گریه کردم. حوصله ام سر رفته بود و خسته هم بودم. عزیزم از تو خسته نبودم، خستگی روحی داشتم به خاطر تنهاییم. و اینکه فکر میکردم اگه از مامانی و خاله ها دور نبودم اینجور موقع ها میرفتم پیششون و بهم کمک میکردند ولی اینجا هیچ کس نیست که به دادم برسه.

این فکرا رو کردم، اوضاع بدتر شد. بابا که چند روز بود احساس سرماخوردگی داشت صبح جمعه بدتر شد. حالا پرستاری از بابا هم به کارهام اضافه شده، در حالیکه هر روز همه امیدم این بود که عصر بشه بابا بیاد و با شما بازی کنه تا من یه خرده به کارهام برسم.

جمعه صبح حرفهای جدید زدی : گ او (Gaw) و پوف حالا این پوف رو هر روز تکرار میکنی و گاهی هم میگی بوف.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)