الینا هدیه روشن خدا

عقیقه الینا جون

میگن بهتره عقیقه یک هفته بعد از تولد انجام بشه. اما بابا عقیده ای به این حرفا نداره. منم خواستم این کارو محول کنم به حاج خانم مکری و همسرش که مطمین باشم تمام نکات شرعیش رعایت میشه. پارسال بعد از اربعین متوجه شدم که آبگوشت پخته شد و من جا موندم! تولد امام حسن هم دیر بهشون گفتیم و عقیقه مال یه نفر دیگه بود. از همون موقع مامانی سفارش اربعین امسال رو بهشون داد. و چند وقت قبل از اربعین هم یادآوری کرد. اربعین دو روز بعد از شب یلدا بود. این شد که ما با یه تیر دو نشون زدیم و وقتی رفتیم تهران در هر دو مراسم شرکت کردیم. متاسفانه نتونستم روضه های روزهای قبلشون رو شرکت کنم. روز اربعین من و شما با مامانی رفتیم خونه حاج خانم مکری. یه عالمه بچه او...
13 دی 1392

شب یلدا 1392

امسال با هزار تا امید و آرزو برای شب یلدا راهی تهران شدیم. البته شنبه شب بود و بابا نمیتونست بمونه. پنجشنبه ما رو برد و خودش جمعه برگشت. اما شب یلدامون خیلی سوت و کور بود. خاله فریماه نتونست بیاد. این روزها یه خرده خاله مریضه. اون شب هم مجبور شد بره دکتر. خودشم خیلی ناراحت بود. آرین هم تنها خونه مونده بود در حالیکه معلمشون به خاطر شب یلدا بهشون تکلیف نداده بود. خاله فرح هم که دید کسی نیست خودش تنها اومد و طبق معمول دیر وقت! ساعت ده شب بود. شما تو بغل من لم داده بودی و خوابت میومد. خاله که اومد دیگه اصرار نکردی که ببرم بخوابونمت ولی تو بغلم جا خوش کرده بودی. تا اینکه دایی یهو کانال رو عوض کرد و موزیک شاد گذاشت. شما هم شروع کردی به رقصید...
7 دی 1392

راه رفتن

دیروز خیلی سعی کردم وبلاگتو آپ کنم ولی ساین نینی وبلاگ مشکل داشت و نشد. یه بارم من خواستم به موقع بنویسم. خخخخخخخخ پنجشنبه از صبح انقدر شما دد دد کردی که غروب بعد از اینکه شاممون رو خوردیم تصمیم گرفتیم بریم خونه بابا جون. راستش دندونتم خیلی اذیت میکرد تا حدی که ظهر بهت استامینوفن دادم. ما هم خواستیم شما رو خوشحال کنیم. اونجا بودیم که یهو خاله صدیق زنگ زد که میاد بهشون س بزنه. رامتین (نوه اش) هم همراهش بود. شما که تا رامتین رو دیدی ذوق کردی و کلی باهاش بازی کردی. اون طفلک هم دندون درد داشت و حوصله شما رو نداشت ولی مجبورش کردی که باهات بازی کنه. وقتی خاله جون از راه رفتنت پرسید و گفتیم میتونه ولی نمیره، میترسه. چند دقیه بعد شما خودت یهو ...
24 آذر 1392

مرسی دخترم

دو روزی مونده بود به پایان 14 ماهگیت که رفتیم تهران. روز قبلش به بابا گفتم امروز هر وقت الینا یه چیزی رو میخواد و بهش میدم میگه "اسی" فکر کنم منظورش مرسیه ولی چون با خودشم بازی میکنه میگه شک دارم. بابا هم با اطمینان گفت نه همینجوری میگه. وقتی رفتیم تهران مامانی برامون به  گرفت که برای شما مربا بپزه. اونا رو شسته بود و تو یه سبد روی زمین آشپزخونه بود. شما هم به ها رو دونه دونه برمیداشتی و میگفتی "اسی" . خوب که دقت کردم دیدم وقتی کسی چیزی بهت بده، خودت چیزی رو به کسی بدی و حتی وقتی خودت چیزی رو برمیداری میگی اسی. دیگه مطمین شدم که منظورت مرسی هست. برای بابا هم توضیح دادم. جالب این بود که دایی که اومد خونه بابا از شیرینیهای ش...
2 آذر 1392

این روزها 3

حالا دیگه دختر کوچولوی من تولد یک سالگیشو پشت سر گذاشته و هر روز بزرگ شدنشو بیشتر بهم نشون میده. حالا دیگه نه تنها حرفهای منو میفهمه بلکه به درخواستهای من عمل میکنه. وقتی بهش میگم برو پیش تاب تا من بیام بازی کنیم فوری به سمت تاب میره. وقتی ازش میخوام که روی مبل وایسه تا من بغلش کنم اینکارو میکنه و وقتی ازش میخوام تلفنو برام بیاره گوشی رو پیدا میکنه و میاره و... اگه باهات تمرین کنیم حرف زدنو زود یاد میگیری ولی ترجیح میدی از همون یه کلمه کلیدی خودت استفاده کنی "اَوَ" دو ماهی میشه که به هاپو میگی هابَ ولی یادم نیست قبلا نوشتم یا نه. و هاپو چی میگه؟ هابَ هابَ ! اولین باری که کلاغ پر بازی کردیم پر رو تکرار کردی  "بر". و از اون به...
5 مهر 1392

الینا و بابا 2

امروز خیلی خسته بودم و اصلا حوصله نداشتم شما رو ببرم حموم. بخصوص که بابا بلد نیست لباس تنت کنه و من بعد از اینکه شما رو تحویل بابا میدم باید خیلی سریع بیام بیرون و لباس تنت کنم. اینحوری خیلی سخته که هم خودم حمامت کنم هم لباس تنت کنم. امروز گفتم که الینا چند روزه به خاطر سرماخوردگی حموم نرفته و امروز حتما باید بره ولی من نمیتونم. بابا هم یهو گفت خودم میبرمش. منم که از خدا خواسته. وقتی تو حموم بودی دعا میکردم که بابا بتونه خوب از پس این کار بربیاد که از این به بعد کمکم کنه. خیلی نگران بودم چون شما به شدت از اینکه آب روی صورتت بریزه بدت میاد. اما خوشبختانه بابا خوب از پسش براومد. وقتی شما رو فرستاد بیرون دوست نداشتی بیای و میخواستی...
22 شهريور 1392

تولد یک سالگی

یک سال گذشت. یک سال گذشت و دختر کوچولوی ما یک ساله شد. دلم میخواست همون روز تولد بیام و بنویسم که یک سال پیش در چنین روزی ساعت 8:49 دقیقه صبح  خدای مهربون یه فرشته کوچولو رو ای سمانت داد به ما. در این یک سال شاید ما امانتدار خوبی نبودیم ولی تمام سعیمون رو کردیم که خوب باشیم. شاید خسته شدیم ولی سعی کردیم فرشته کوچولو متوجه نشه. شاید فراز و نشیبهای زندگی گاهی اوقاتمونو تلخ کرد ولی من تمام تلاشم این بود که دختر ناز من این امانت الهی در آرامش زندگی کنه. خدایا میدونم پدر و مادر بی نقصی نبودیم ولی بر ما ببخش و لطف حضور این فرشته کوچولو رو در زندگیمون از ما نگیر. خدایا خودت کمکمون کن که از این پس بتونیم بهتر از قبل امانتداری کنیم. ...
21 شهريور 1392

آتلیه

الینا جون دختر خوشگل مامان و بابا وقتی ده ماهش بود برای بار دوم رفت آرایشگاه مردونه و موهاشو کوتاه کرد. البته به نظرم یه خرده زیادی کوتاه شد. همون روز رفتیم آتلیه و برای هفته بعدش وقت گرفتیم. سوم مرداد رفتیم آتلیه. زیاد همکاری نکردی و وقتی من از کادر خارج میشدم  گریه میکردی. از یکی از دکورها هم ترسیدی و نذاشتی عکس بگیریم. منشی آتلیه اشتباه کرده بود و وقتا تداخل کرده بود. ما با یه خانمی که عکس بارداری میگرفت همزمان اوجا بودیم برای همین بابا نتونست موقع عکاسی همراهمون باشه. به هر حال آخر مرداد عکسات آماده شد و تحویل گرفتیم. که اونا رو در ادامه مطلب میذارم.       ...
8 شهريور 1392

این روزها 2

دختر قشنگم قرار شد که وصف این روزهاتو در یه پست جداگانه بنویسم. الان میخوام به قولم عمل کنم. این روزها دوست داری به من و بابا غذا بدی. به عروسک ها هم غذا میدی و حتی گاهی به اشیا مثلا صندلی با گوشی تلفن!! حتی الکی هم بازی میکنی و از روی زمین مثلا غذا برمیداری و دستتو دراز میکنی که ما بخوریم. قربون دخترم برم که هنوز یه سالش نشده خاله بازی رو شروع کرده.  چیزایی که بلدی بگی: بابا که بعضی وقتا مگی آبا، آب به، به به ، بای بای، آگی (دالی)، گی (این)، آپَ (هاپو)، بوپ (قبلا به توپ میگفتی حالا به تاب هم میگی و بعضی وقتا از خواب که بیدار میشی تا سر راه تاب بازی نکنی از اتاقت بیرون نمیای) ، اینگی (این چیه یا کیه و شاید چیزای دیگه ای هم باش...
8 شهريور 1392