الینا هدیه روشن خدا

الینا و بابا 2

1392/6/22 22:01
نویسنده : مامان
104 بازدید
اشتراک گذاری

امروز خیلی خسته بودم و اصلا حوصله نداشتم شما رو ببرم حموم.

بخصوص که بابا بلد نیست لباس تنت کنه و من بعد از اینکه شما رو تحویل بابا میدم باید خیلی سریع بیام بیرون و لباس تنت کنم. اینحوری خیلی سخته که هم خودم حمامت کنم هم لباس تنت کنم.

امروز گفتم که الینا چند روزه به خاطر سرماخوردگی حموم نرفته و امروز حتما باید بره ولی من نمیتونم. بابا هم یهو گفت خودم میبرمش. منم که از خدا خواسته. وقتی تو حموم بودی دعا میکردم که بابا بتونه خوب از پس این کار بربیاد که از این به بعد کمکم کنه. خیلی نگران بودم چون شما به شدت از اینکه آب روی صورتت بریزه بدت میاد. اما خوشبختانه بابا خوب از پسش براومد. تشویق

وقتی شما رو فرستاد بیرون دوست نداشتی بیای و میخواستی برگردی تو حموم. خیلی بهت خوش گذشته بود. انقدر که وقتی بابا اومد نگاهش که میکردی الکی کیف میکردی و میخندیدی، معلوم بود که یاد حموم میفتادی. خنده

بابا هم میگفت از همون اول که رفتی خوشحال شده بودی و الکی میخندیدی.

قرار شد تا دو سالگی بابا حمومت کنه. چشمک (زهی خیال باطل!)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)