الینا هدیه روشن خدا

راه رفتن

1392/9/24 16:58
نویسنده : مامان
86 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز خیلی سعی کردم وبلاگتو آپ کنم ولی ساین نینی وبلاگ مشکل داشت و نشد. یه بارم من خواستم به موقع بنویسم. خخخخخخخخ

پنجشنبه از صبح انقدر شما دد دد کردی که غروب بعد از اینکه شاممون رو خوردیم تصمیم گرفتیم بریم خونه بابا جون. راستش دندونتم خیلی اذیت میکرد تا حدی که ظهر بهت استامینوفن دادم. ما هم خواستیم شما رو خوشحال کنیم.

اونجا بودیم که یهو خاله صدیق زنگ زد که میاد بهشون س بزنه. رامتین (نوه اش) هم همراهش بود. شما که تا رامتین رو دیدی ذوق کردی و کلی باهاش بازی کردی. اون طفلک هم دندون درد داشت و حوصله شما رو نداشت ولی مجبورش کردی که باهات بازی کنه.

وقتی خاله جون از راه رفتنت پرسید و گفتیم میتونه ولی نمیره، میترسه. چند دقیه بعد شما خودت یهو با تشویق بابا جون از پیش میز تا مبل رفتی بغل بابا جون و این بود اولین قدمهای زندگیت. 

فرداش که جمعه بود قرار شد دوباره بریم اونجا. و بعد از ناهار باباجون کلی باهات تمرین کرد. یه طرف میشست و شما رو هدایت میکرد طرف من یا بابا، شما هم راه میرفتی و وقتی به مقصد میرسیدی برات دست میزدیم. کم کم فکر میکردی رسیدن به مقصد مهمه و هرجور که رسیدی باید دست بزنیم. این بود که یه قدم میرفتی و خودت پرت میکردی بغلمون و بعد شروع میکردی به دست زدن و همه رو دونه دونه صدا میکردی که دست بزنید. هههههههه

و از دیروز دیگه خودت گاهی پا میشی و چند قدمی تمرین میکنی.

خلاصه دخترکم راه افتاد. بوسسسسسسسسسسسسسسسس

به زودی طنین چهار دست و پا رفتنت قطع میشه، دلم برای همه بچگیهات تنگ میشه عزیزم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مائده
24 آذر 92 17:18
به افتخار اولین قدمهای گل دخملییییییییییییییی