الینا هدیه روشن خدا

عزیز دلم

1391/11/4 22:15
نویسنده : مامان
114 بازدید
اشتراک گذاری
عزیز دلم راستش الان اصلا حوصله نوشتن ندارم ولی چون داریم میریم تهران و تا برگردیم طول میکشه خواستم از کارهای جدیدت بنویسم. پس خلاصه میگم.

 

تازگی سعی میکنی انگشت پاتو به دهنت برسونی. یا وقتی هلت میدم به پهلو سعی میکنی دمر بشی و موفق هم میشی. فقط دستت میمونه زیرت که کمکت میکنم درش بیاری.

شبها باید چراغها خاموش بشه تا بخوابی. امروز از بعدازظهر خوابت میومد ولی نمیتونستی بخوابی. ساعت ۸ همه چراغها رو خاموش کردیم و بابا هم اومد تو اتاق که مثلا بخوابه. شما هم خیلی زود خوابیدی!

خیلی بیشتر از قبل به خوراکیها علاقه نشون میدی. دیروز داشتم سیب میخوردم خودتو میکشوندی طرف دستم که بخوریش. منم از سمت پوستش دادم بهت که زبون بزنی. شب بابا داشت سیب میخورد همون کارو تکرار کردی. به بابا که گفتم از طرف پوستش بهت بده، تقلب کرد و از قسمتی بهت داد که نصفش پوست کنده بود. مزه سیب رو احساس کردی و کلی حال کردی.

دو سه روز برات بلز زدم، یه بلز چوبی اسباب بازی که آرین بهت داده. روز اول و دوم سعی میکردی چوبشو ازم بگیری و بخوریش. ولی بعد از چند روز یه بار چوبو که ازم گرفتی زدی روش. حالا فهمیدی که وقتی این دو تا بهم بخورن صدا میده. ولی باید مواظبت باشم که چوبو که میاری بالا تو سرت نزنی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)