شیطونک
دختر ناز من از روزی که میتونه چهار دست و پا بره شیطنتشو بیشتر نشون داده.
تقریبا دو روز قبل از اینکه بریم تهران دستت رو به مبل میگرفتی و می ایستادی.
روزا میومدی توی آشپزخونه و کشو ها رو میکشیدی و هر چی توش بود میریختی بیرون. منم کشو ها رو جابجا کردم و دستمال ها رو گذاشتم پایین که برای شما خطری نداشته باشه.
تهران هم که بودیم که دیگه بیچاره شدیم، هر دومون. من از بس همش باید مواظب شما بودم که از پله ها نیفتی یا دست به وسایل خطرناک نزنی و یه لحظه هم نمیتونستم تنهات بذارم، شما هم از بس هر جا خواستی بری جلوتو گرفتیم.
ولی در کل خیلی بهمون خوش گذشت. دایی هر روز صبح قبل از رفتن شما رو میبرد تو کوچه، یه دورم عصر که میومد. خاله فرح و خاله فریماه هم بی نصیب نموندن و هر وقت اونا رو با لباس بیرون دیدی رفتی بغلشون که ببرنت بیرون.
مامانی خیلی به ما رسیدگی کرد و شما حسابی وزن گرفتی. وقتی رفتیم تهران ده روز میشد که غذا نمیخوردی و صورتت بی رنگ بود. ولی بعد از دو سه روز که مامانی بهت رسیدگی کرد رنگ و روت عوض شد و کم کم دیگه میشد سنگین شدنت رو حس کرد.
مامانی با بازی هر جوری که بود بهت غذا میداد. بعضی وقتا بابایی هم میومد کمکش و دو نفری و بلکه با حضور من سه نفری بهت غذا میدادیم. منم دوباره یه خرده بازی کردن از مامانی یاد گرفتم و همچنین غذا پختن برا شما.
اولین جمعه ای که تهران بودیم بابا سورپرایزمون کرد و بدون قرار قبلی یهو اومد تهران و تا شنبه بعدازظهر بود. شنبه صبحش که بیدار شدی وقتی بهت گفتم بابا خونه است چند بار پشت هم صداش کردی "بابا". هممون ذوق زده شده بودیم.
شنبه ٨ تیر با مامانی و بابایی و دایی اومدیم آمل. دایی فرداش رفت ولی مامانی و بابایی تا پنجشنبه صبح پیشمون بودن.
بعدشم که بابا خونه بود. شنبه اش که بابا رفت سر کار اولین روزی بود که بعد از سه هفته ما تنها شده بودیم. کاملا ناراحتی شما رو حس میکردم. ولی خب بالاخره دوباره به این تنهایی عادت کردی.
به امید روزی که از این تنهایی در بیاییم و بریم پیش خانوادمون.