الینا هدیه روشن خدا

بی صبری مامان

1393/2/16 15:09
نویسنده : مامان
363 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم هیچوقت فکر نمیکردم یه روز اینجا از این دست مطالب بنویسم. ولی الان که اعصابم خرده، نوشتن بهم آرامش میده ضمن اینکه شاید یه روزی که خودت مادر شدی با خوندن اینا بدونی که بچه داری روزهای سختی هم داره که البته با یه خنده کودک نازت همه فراموش میشه.

7:45 صبح بیدار شدم. مثل هر روز تو این فکر بودم که بازم بخوابم چون وقتی الینا بیدار بشه دیگه تا شب باید براش انرژی بذارم و وقتی برای استراحت ندارم. گلاب به روت پا شدم رفتم دستشویی، اونجا بود که صورتم رو هم شستم و تصمیم گرفتم که دیگه نخوابم! تختم رو مرتب کردم(کاری که اغلب روزا وقت نمیشه یا لااقل بعد از صبحونه انجام میشه) همین کار حس خوبی بهم داد. فکرکردم چه روز خوبی رو آغاز کردم.

رفتم آشپزخونه و تا آب پایساز جوش بیاد ظرفهای شسته شده رو خیلی آروم و بی صدا جمع کردم. چای رو دم کردم و برای انجام کاری به اتاق خواب رفتم که یهو صدای گریه ی جیغ مانند شما بلند شد. آمدم پیشت معلوم بود که خیلی خوابت میاد. چشمات باز نمیشد به سختی گفتی شیر و سعی داشتی از جات بلند شی ولی نمیتونستی روی پاهات بایستی بغلت کردم و آوردمت روی زمین و کنارت خوابیدم و بهت شیر دادم. با خوشحالی تمام شیر رو خوردی و انقدر خوابالود بودی که من امیدوار بودم بازم بخوابی. بخصوص که از روز قبل هم کمبود خواب داشتی.

اما متاسفانه خوابت نبرد. معمولا وقتی موقعی که برای شیر پا میشی هوا روشن باشه دیگه نمیخوابی. بدترین قسمت ماجرا اینجاست که خوابت میاد و نمیخوابی و این خوابالودگی باعث میشه بهانه گیر باشی. بلند شدی و شروع کردی به بازی. رفتی توی تخت و هر چی بود ریختی بیرون و اونجا بازی میکردی و درخواستهایی از من داشتی که تا متوجه بشم چی میخوای صد تا جیغ میزدی. خلاصه کلی باهات راه اومدم. اونجا زدی و رقصیدی و بومبالا بومبا کردی (بالا و پایین پریدن با آواز بومبالای پهلوون پنبه، یکی از شخصیتهای برنامه تلویزیونی عمو پورنگ). یه ساعتی از بیدار شدنت گذشته بود  و من ازت خواستم که برای صبحونه از اتاق بیرون بیای ولی قبول نمیکردی و تا من میرفتم آشپزخونه که صبحونه رو آماده کنم جیغهایی میزدی که هر بار فکر میکردم اتفاقی افتاده و برمیگشتم توی اتاق. از اونجایی که شیطنتهای خطرناکی هم داری نمیتونستم به قصه چوپان دروغگو اعتماد کنم.  

بالاخره ساعت نه و نیم تونستم با صدای برنامه ایروبیک تی وی از اتاق بکشونمت بیرون ولی تا تموم شد دوباره بهانه گرفتی. و زیاد به برنامه خاله شادونه هم که خیلی دوستش داری اهمیت نمیدادی. شروع کردی شیر خوردن و نمیذاشتی سینی آماده صبحونه رو بیارم. زنگ زدم به بابا بلکه با حرف زدن اون حواست پرت بشه، ولی حاضر نشدی باهاش حرف بزنی و گوشی رو پس میدادی به من. هر جوری که بود صبحونه رو آوردم. شما چیزی نخوردی فقط قالب کره رو گرفتی دستت و با یه کارد کره خوری رفتی روی مبل دور از من نشستی و سعی کردی بخوریش. وقتی دستات خوب کره ای شد اومدی پیش من. دستات رو که تمیز کردم چای شیرینت رو خوردی و با یه کم بهانه گیری تونستم سینی رو جمع کنم.

بقیه ماجرا در ادامه

اما بعد دیگه آروم نشدی. نمیفهمیدم چی میخوای. دست به هر کاری میزدم جیغ میزدی و گریه میکردی. از جای نشستنم ایراد میگرفتی، به هیچ بازی تن نمیدادی و فقط و فقط شیر میخواستی اونم به روشهای عجیب و غریب! خیلی عصبانی بودم. روزم رو خراب کرده بودی. دلم میخواست داد بزنم. اما تو که گناهی نداشتی. کوچکتر از اونی بودی که متوجه این چیزها باشی. یه تلفن کوتاه به بابا زدم و باهاش درد دل کردم. پیشنهادش این بود که ببرمت پارک ولی عصبی تر از اونی بودم که حوصله مراقبت از شما بیرون از  خونه رو داشته باشم. ضمن اینکه وقتی برمیگشتیم ناهاری نداشتیم که بخوریم و گرسنگی هم دوباره بهانه گیرت میکرد.

البته خوشبختانه خورش داشتیم و فقط باید برنج میپختم. با هزار زحمت و دردسر با فرارهای لحظه ای برنج رو پختم و آب میوه هم برات گرفتم که نصفش رو خوردی. یه بارم که خیلی عصبانی شدم داد زدم الیناااااااااااااااااااااااااا  و شما خندیدی! فکر کردی یه بازیه. اما من همون لحظه ترکت کردم که به برنج سر بزنم و از این بی توجهی ناراحت شدی و جیغ و گریه ات باز رفت هوا.

یه بار که بعد از تعویض پوشک نشسته بودم یهو گیر دادی که یه بادی دیگه بپوشی. شلوارکت رو هم که از همون اول صبح در آورده بودی. بهت گفتم بیا دکمه هاتو باز کنم که بتونی اینو دربیاری و اونو بپوشی. اومدی جلو دکمه ها رو باز کردم ولی یهو زدی زیر گریه. خواستم دوباره ببندم بیشتر جیغ زدی. فریادهای نه نه همراه با جیغ و گریه ات کلافم کرده بود. دست آخر بادی قبلی رو از تنت در آوردم ولی حاضر نشدی یکی دیگه رو بپوشی و سعی داشتی پوشکت رو هم باز کنی.

با هزار بدبختی تونستم از یه غفلت لحظه ایت استفاده کنم و غذا بیارم برات. کمی خوردی.  و برای لحظاتی آروم شدی و با نشستن روی مبلهای پذیرایی و دعوت از من به اونجا شروع کردی به بازی کردن. چند دقیقه ای نگذشت  که تا سرم به یه پیامک گرم شد که به بابا بگم دیگه نگران ما نباشه دیدم شما دویدی تو آشپزخونه با خوشحالی بهم میگی جیشی. و نگاهت که میکنم میبینم پوشک نداری!

خوشبختانه خرابکاری در کار نبود و فقط پوشک رو در آورده بودی. برای اینکه به بستن دوباره اش راضی بشی بردمت دستشویی. چند روزیه که با تبدیل روی توالت فرنگی میشینی البته کاری که نمیکنی فقط به عشق آب بازی و شلنگ آب! بعد که پوشک بستم لباس هم تنت کردم چون فکر میکردم غذا خوردی و دیگه میخوابی. اما بازم نخوابیدی.

در حالیکه نظاره گر بازی های خطرناکت بودم که از مبل بالا میرفتی و روی ماشینت می ایستادی برای خودم هم غذا آوردم  و مشغول خوردن شدم. اومدی پیشم و یه کم برنج ساده خوردی و اگه یه ذره هم آب خورش قاطیش بود در می آوردیش. فهمیدم که طبق معمول پلو خالی میخوای. برات آوردم  و خوردی و کلی هم ریختی و لهش کردی. البته این کارها رو هر روز میکنی اما امروز دیگه من طاقتم تموم شده بود. چیزی بهت نمیگفتم ولی دیگه حوصله بازی هم نداشتم. هرچند امروز از اول صبح شما خودت بازی های منو با اعتراض شدید رد کرده بودی ولی حالا کمی آروم شده بودی و با ظرفهای اسباب بازیت به من غذا میدادی و من در کمال بی حوصلگی بدون هیچ هیجانی میخوردم. دیگه فکرکردم میتونیم بخوابیم رفتیم توی اتاق اونجا دفترت رو دیدی. منم مداد رنگی هات رو دادم که نقاشی کنیم. دوباره اعتراض های بی دلیلت شروع شد. خودت مداد به دست من میدادی و میگفتی داییه (دایره) و تا من دایره میکشیدم جیغ میزدی و مداد رو از دستم میگرفتی. آخر سر هم دو تا مداد رنگی رو برداشتی و رفتی پشت کمد و کردی توی دهنت. منم که دیگه حوصله نداشتم بدون هیچ حرفی مدادها رو ازت گرفتم و دور از دسترست قرار دادم. البته مدتیه که دیگه جای مداد ها در دسترست نیست و فقط با نظر من میتونی ازاونا استفاده کنی چون میخوریشون که هم برای سلامتیت مضره و هم مداد رنگیها که خیس میشن روی هر سطحی خط میکشن و اثرشون هم دیگه پاک نمیشه. این موقع بود که دیگه وقتی وسط گریه هات ازت خواستم بخوابی و بهت شیر دادم خوابیدی و من یه نفس راحت کشیدم!

راستش وقتی مینوشتم حس کردم کار عجیبی نمیکردی  ولی در عمل خیلی سخته که از 8 صبح تا 2 بعدازظهر دختر کوچولوت فقط جیغ بزنه و گریه کنه و در حال اعتراض باشه. درخواستهاش رو با جیغ عنوان کنه و تو نفهمی که چی میخواد. یا خواسته هاش غیر منطقی و غیر عملی باشه. صدای جیغهات کلافه ام کرده. خیلی بد غذایی و هرچقدرهم گرسنه باشی غذایی که دوست نداشته باشی نمیخوری و غذاهایی که دوست داری خیلی محدوده. فقط سه چهار تاست که اونا هم وقتی تکراری میشه نمیخوری و یه بند بهانه شیر میگیری.

کاش میتونستی حرف بزنی تا بفهمم دردت چیه. اینجور موقع ها پیش خودم فکر میکنم شاید یه دردی داری مثلا از خارش و درد ناشی از آلرژی تا درد دندون درآوردن. شاید هم تنها مشکلت همین گرسنگی و بی خوابی باشه.

پس چرا نمیخوابی؟ همینقدر که فرزند دلبندت یه دردی داره و تو حتی نمیدونی اون درد چیه که درمانش کنی آزارم میده.

خدایا خودت بهم صبر بده تا اینجور مواقع بتونم با روی خوش بهانه گیریهای الینا کوچولوم رو تحمل کنم.

البته دخترکم اینم بگم روزهای زیادی هم هست که مامان همین بهانه گیری هاتو با روی خوش میپذیره و باهاش کنار میاد. اما قبول کن که مامان هم یه انسانه و بالاخره بعضی روزا ممکنه حال خودش هم خوب نباشه یا کاسه صبرش لبریز باشه. ضمن اینکه همه مشکلات زندگی هم که فقط بچه  و بچه داری نیست.

دوستت دارم عزیزم. هر چقدر هم که بهانه بگیری و جیغ بزنی و گریه کنی باز هم چیزی از عشق من به تو کم نخواهد شد دنیای من! بوسسسسس

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)