الینا هدیه روشن خدا

دو هفته ی خوب خونه مامانی

1392/2/22 18:15
نویسنده : مامان
120 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه 5 اردیبهشت با بابا و پدر جون و مادر جون رفتیم تهران. جمعه ناهار رفتیم خونه عمو سعید و تا یکشنبه صبح اونجا بودیم. بهمون خوش گذشت. شما هم با یانا بازی کردی و خوشحال بودی. یه روزم بعد ازظهر عمو سعید با نوازش و لالایی شما رو خوابوند.

یکشنبه بعدازظهر بابا رفت آمل و ما موندیم خونه مامانی.

دوشنبه دایی و مامانی ما رو بردن دکتر میرغضنفری (طب سنتی) و اون گفت که شما بادوم میتونی بخوری. رژیم من تغییر زیادی نکرده یعنی تقریبا چیزایی که نباید بخورم هموناست فقط یه سری داروی گیاهی میخورم. و بقیه چیزایی که توی لیست آلرژن ها نیست رو با ترس کمتری میخورم. البته عسل هم دیگه نمیخورم و مصرف گوشت قرمزو به حداقل رسوندم.

روی وضعیت شما حساسیت کمتری نشون میدم. چون این حرف دکترو قبول دارم که مزاج هر دوی ما گرمه و این مدت چیزایی که برامون خوب نبوده زیاد خوردیم. حالا باید با اصلاح مزاج من و در نتیجه شیرم حال شما هم خوب بشه.

مامانی هم شروع کرد برامون شربت های مختلفی که دکتر گفته بود رو پخت و بقیه دستوراتشو انجام داد. اگه مامانی نبود من از پس این همه کار برنمیومدم. خدا برامون حفظش کنه.

اینم بگم که شما خیلی عزیز بودی خوشمزهوگرنه مامانی حوصله این کارا رو نداره. حتی برای دایی هم انجام نداده.

این شد که از چهارشنبه 11 اردیبهشت به شما حریره بادوم دادیم. و بعد از چند روز سوپ رو هم اضافه کردیم. الان دیگه صبح و عصر حریره میخوری و ظهر و شب سوپ. اینبار بر خلاف دفعات قبل که سعی میکردم بهت غذا بدم با اشتها میخوری و اگه نخوری هم گرسنه میشی و گریه میکنی. دیگه شیر مامان برات کافی نیست و سیر نمیشی. نیشخند

طبق معمول دایی خیلی برامون زحمت کشید و ما رو خیلی جاها برد. یکی از ماشیناشم در اختیارمون بود. که البته شما تنها تو ماشین نمیمونی و مامانی هم همراهمون میومد که شما رو نگه داره. ولی یه روز که خونه خاله فریماه مولودی بود در راه رفت و برگشت همش گریه کردی. با اینکه مامانی و خاله فرح همش باهات بازی میکردن فقط میخواستی بغل من باشی، آخه خوابت میومد کوچولوی من. خواب

یه روز هم با دایی رفتیم شهر کتاب نیاوران و یه عالمه کتاب برات خریدیم. اونجا یه عکسم ازت گرفتن که بذارن رو پیجشون. شما اولین مشتری کووچولوشون بودی. چشمک

یه بار یه ساعت با مامانی و دایی و آرین تنها موندی و من با خاله فریماه رفتم بیرون. اولین بار بود که نه من بودم نه بابا ولی شما اصلا نق نزدی.

شما که صبحا با دایی بای بای میکردی یعنی که ببرتت بیرون اونم دلش طاقت نمیاورد و شما رو میبرد یه دور توی کوچه میزد و میومد. تقریبا هر روز صبح که دایی میرفت سر کار و عصر که برمیگشت میبردت بیرون. دو روز هم رفتیم خونه خاله فریماه. اونجا هم عمو کامران میبردت بیرون. خلاصه همه به شما سرویس میدادن و حسابی باهات بازی میکردن. توی این دو هفته حتی یه لحظه هم تنها نموندی. و منم از مامانی یه چیزایی یاد گرفتم که چجوری باید با یه کوچولوی ناز بازی کنم. لبخند

خاله فریماه هم خیلی به من کمک کرد و منو برای خرید برد. دستش ندرده.

و اما پیشرفتهای شما که در ادامه مطلب مینویسم:

روزی که میرفتیم تهران شما میتونستی سینه خیز بری و در این مدت حرفه ای شدی. تلاشهات برای چهار دست و پا رفتن زیاد موثر نبوده  و فقط یه قدم میتونی بری.

وزنتو روی پاهات خیلی خوب تحمل میکنی و دوست داری شما رو راه ببریم و دیگه مثل قبل با دو سه قدم خسته نمیشی.

بای بای رو که خوب یاد گرفته بودی. روزی که میرفتیم صبح زود بیدار شدی و موقعی که بابا میرفت سر کار وقتی بای بای کردی به زبون هم آوردی. از اون موقع گاهی موقع خدافظی همزمان با دست تکون دادن میگی بای بای.بای بای

یه مدت هم فکر میکردیم بیخودی چرا بای بای میکنی بعد فهمیدم وقتی هم خوابت بیاد بای بای میکنی. چون شبا موقع شب به خیر گفتن بهت میگفتم با بابا بای یای کن بریم بخوابیم. خواب

یه چیزایی تو مایه های ماما، بابا، به به و آب به هم میگی ولی هر موقع عشقت بکشه. خنده

خلاصه اینکه اگه بخوای میتونی حرف بزنی ولی حال نمیکنی. ههههههههههههه

دیروز هم متوجه شدم دس دسی یاد گرفتی ولی به روی خودت نمیاری قهقهه

اما من هنوز باهات یه مشکلی دارم. خیلی سخت میخوابی. در حالی که خیلی خوابت میاد و برای خوابیدن گریه میکنی نمیخوابی و درست موقعی که فکر میکنم پلکات سنگین شده یهو یه چیزی حواستو پرت میکنه و سر حال میشی ولی نه انقدر که تنهایی بازی کنی. از بس پروسه خوابیدنت طول میکشه خسته میشم و وقتی هم میخوابی حوصله هیچ کاری ندارم. تهران که بودیم انقدر باهات بازی میکردن که خوب خسته میشدی و زود میخوابیدی ولی من تنهایی حوصله اون همه بازی ندارم. دختر ناز من شما کوچولویی و حق داری دلت بازی بخواد ولی باید اعتراف کنم که دارم افسرده میشم و کم حوصله.

خدایا به خاطر این امانتی که دستم سپردی خودت بهم قوت بده که بتونم خوب ازش مراقبت کنم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)